دکترجعفر صابری
بیوگرافی .معرفی آثار . سوابق . فعالیتها و دست نوشته ها 
لینک دوستان

  خدابس khodabas   جعفر صابری   سكانس 1  ( A ـ 1 )             داخلي ـ سالن همايش   سالن همايش مملو از جمعيت است از دور ، سن را مي بينيم كه سخنران پشت  تريبون رفته جمعيت نيز در حال تشويق كردن هستند . سخنران : افتخار دارم تا جايزه هيئت علمي را مبني بر بهترين مقاله ي علمي  آقاي (نفس در سينه ي حاضرين حبس مي شود)نه خير دانشجوي رشته  پزشكي خانم ستاره كوهپايه تقديم میكنم. در ميان جمعيت دختر جواني حدود 21 ساله كشيده ،سفيدروبا موهاي خرمايي و حالت دار «ستاره» كه در كنا ر او زن حدود 40 ساله اي نشسته ،بلند مي شود  مادر خود را در آغوش مي گيرد و به سمت سن حركت مي كند زن در جاي خود  نشسته تشويق مي كند و اشك مي ريزد . سكانس 2         خارجي ـ غروب ـ جاده از دور جاده اي خاكي مي بينيم كه دختري بر روي آن مي دود از پشت سر دو دختر به او نزديك  مي شوند دختر جلويي كتاب ها و دفتر هايش به زمين مي ريزند.  دختر ها به او نزديك شده و در جمع كردن كتاب ها به او كمك مي كنند. از پشت سر ميني بوس به آنها نزديك شده و از آنجا به سرعت رد مي شوند. نزديك  مي شويم به داخل جاده رفته و از پشت ، ميني بوس را نگاه مي كنيم. سكانس 3       خارجي ـ غروب ـ داخل كوچه هاي روستا كوچه اي باريك كه ديوارهاي گلي دو طرف آن كشيده شده اند. همان سه  دختر وارد كوچه مي شوند سر يك دو راهي دو دختر از يكي ديگر جدا شده،  خداحافظي كرده و تنها به سمت دوربين حركت مي كند. جلو مي آيد نظر او به سمت پشت دوربين جلب مي شود خود را به كنار ديوار مي كشد دست خود  را به ديوار مي گذارد نگاه او را دنبال مي كنيم در امتداد نگاه او پسر سربازي با ساك و يك چفيه  روي شانه هايش ، او وارد خانه اي مي شود، بغض گلوي  دختر را فشار مي دهد و اشك هاي شادماني در چشمهاي او جمع شده است. سكانس 4       خارجي ـ غروب ـ حياط خانه دختر جوان در خانه را باز كرده وارد حياط مي شود و شروع به شادي كردن  مي كند زني از ايوان خانه با عجله فرياد مي زند. مادر خدابس: چته خدابس . خدا لعنتت نكنه الان ميگن دختره ديونه شده.  از پله به سمت پايين حركت كرده و دختر هنوز در حال اشك شادي است مادر دست دختر را مي گيرد. مادر خدابس : مگه با تو نيستم. دختر با شادماني به مادر نگاه مي كند.   خدابس : اومده ـ ـ ـ ـ ـ اومده    مادر خدابس: كي اومده چرا اينطوري ميكني.   خدابس: مراد از سربازي اومده. مادر دست خود را به دهان خدابس ميگذارد.    مادر خدا بس: هيس ـ ـ ـ ـ ـ حرفشونزن. خدابس : (با چشماني حيرت بار) چرا ! مگه قرار نبود بعد از سربازي مراد بياد خواستگاريم . مادر به سمت ايوان حركت مي كند و از پله ها بالا مي رود. مادر خدا بس : درسته ـ‌ ـ ـ ـ اما مگه خبر نداري دو هفته پيش بين بابات وعموت چه دعوايي شد ـ ـ ـ‌ هنوز زخم بيل عموت روي سر بابات خوب نشده . خدابس به سمت ايوان مي رود.   خدابس: ما چه كار كنيم خُب    مادر خدابس : نمي دونم . . . اما اگه حرفشو بزنيم حسابت  با كرامُ الكاتبين .    خدابس : اَه خدابس رو به پله هاي منتهي به ايوان مي نشيند و دستهاي خود را زير چانه اش مي زند . سكانس 5          خارجي ـ شب ـ روي ايوان خدا بس روي ايوان خانه ايستاده و به پنجره اي كه پشت آن چراغ گردسوزي  روشن است نگاه مي كند از در خانه مردي كه سر خود را بانداژ كرده وارد  حياط مي شود از بالاي ايوان او را  نگاه مي كنيم افسار الاغي بر دست اوست مرد طناب الاغ را به گوشه اي مي بندد دستهاي خود را با استفاده از آبي كه در يك آفتابه مسي است مي شويد و وضو مي گيرد خدابس پدرخدابس : چرا اينجا وايستادي   خدابس به خودش مي آيد   خدابس : سلام   پدر خدابس : گفتم چرا اينجا وايستادي خدابس : گرمم بود   پدر خدابس : توي خورجين يكمي گوجه فرنگي آورده ام پاشو بيار بالا .   سكانس 6         داخلي ـ شب ـ اتاق خدابس با چشمهايش به مادر اشاره مي كند و مادرش هم به او اشاره مي كند  پدر  در حال خواندن قرآن است مادر يك استكان چاي جلوي پدر مي گذارد . پدر : ( رو به خدابس ) شنيدم مراد اُمده مثل اينكه خدمتش تموم شده .   خدابس : آره تموم كرده يعني قرار بود كه تموم شه . پدر : فكرشو از سرت ببر بيرون ديگه نمي خواد بهش فكر كني ـ ـ ـ اگه بخواهي بهش فكر كني ، اصلاً  حقشو نداري ـ ـ ـ اگه اون رفيق راه بود و راه  و رسم  رفاقت مي دونست داداشتو تو جبهه به كشتن نمي داد و خودش برگرده ـ ـ‌ ـ  اگه معرفتشو داشت او نوقت كه اومده بود مي اُ مد مي گفت : اومدم غلاميتوكنم .  خدابس : بابا تازه امروز رسيده . پدر : از دم در خونشون تا دم مزرعه چقدر راه كه نتونسته بياد ـ ـ ـ با اون كارهايي  كه عموت اون هفته كرده بهتره اين طرفها پيداش نشه . . . .اين حرفهايي كه  بهت زدم به پسر قاسم هم گفتم كه بهش بگه . خدابس به سرعت اتاق را ترك ميكند.    مادر : واقعاً اين كارو كردي .   پدر : ها مگه چيه . مادر: آخه دلش ميشكنه .  پدر : تو نمي خواد غصه دلش رو بخوري . . . من خودمم مي خوام . . استغفرالله يه  فكري مي كنم . . . آخه نميشه كه اونا اونطوري . . . منم دخترمو بزارم تو سيني. سكانس 7         خارجي ـ صبح ـ داخل كوچه خدابس بقچه اي زير بغل زده و در حال حركت است بر سر پيچي ناگهان پسر  جواني به جلوي او مي رود.  مراد : سلام  خدابس : مراد خدابس : خوش آمدي (اخم مي كند ) اما قرار نيست ما همديگر و ببينيم (اشك درچشمهايش حلقه مي زند ) بابام گفته ، مگه بهت نگفتن  مراد : اي بابا اگه به دعواي بابام و بابات بود ، به حرفهاي اونا تمامي اهالي ده بايد اثاث شونو جمع مي كردن و مي رفتن .  خدابس : اين دفعه فرق ميكنه هنوز جاي بيل داداشت روي سر بابامه 17 تا بخيه خورده .   مراد : غصه نخور . . . خودم درستش مي كنم . دو دختر كه سر دو راهي امتداد كوچه ايستاده اند نظر مراد را به خود جلب مي كنند .    مراد : دختراي مشت حسنن .   خدابس : آره باهاشون مي رم مدرسه . مراد : هنوز مدرسه ميري . . چقدر مونده .  خدابس : يكسال تا تصديقم .    مراد : تو برو مدرسه من خودم با بابات صحبت مي كنم .   خدابس : بابا و ننه خودت چي ؟ مراد : اونا كه راضي اند . . . بعدازظهر همون جاي هميشگي . سكانس 8       خارجي ـ بعدازظهر ـ كوچه باغ داخل كوچه باغ ده مراد پاي راست خود را به ديوار تكيه داده . . . ما قسمت سمت راست مراد را مي بينيم مراد سر خود را پايين انداخته ـ خدابس از  قسمت سمت راست نزديك مي شود وقتي به چند قدمي او مي رسد نزديك ديواري كه مراد به آن تكيه داده است مي ايستد.    خدابس : شيري يا روباه  مراد : شير شيرم بخدا     خدابس : آره معلومه يعني باهاش صحبت كردي مراد : پس چي كه صحبت كردم اينم جاش سمت چپ صورت خود را نشان مي دهد كه كبود شده است .   خدابس : واي چي شده ؟!         مراد : جاي دست بابات. . . درد مي كنه اما بالاخره قبول كرد.   خدابس : يعني قبول كرد . مراد : قبول كه نه (به سمت پايين حركت مي كند ) اما گفتش هر وقت                                                                                                                                        مستقل شدي اجازه ميده تو رو با خودم ببرم ـ تا اون موقع هم نبايد همديگر و ببينيم .    خدابس : مي خواي چيكار بكني .  مراد : عقد مي كنيم . . . ميرم شهر كار مي كنم وقتي مستقل شدم ميام    مي برمت . خدابس : نه ديگه بازم مي خواي بري .  مراد : زياد طول نميكشه . . . دو سه سال .    خدابس : اُوه . . .  آره منم وايستادم   مراد : يعني بي خودي يه چك خورد يم.   خدابس : نه الان ميگم. . .با هم ميريم شهر تو كار مي كني منم مواظبتم.     مراد : حتماً . . . بابات با بيل از وسط نصفم ميكنه. سكانس 9          خارجي ـ غروب ـ داخل دريا مراد با ساكي در دست وارد حياط مي شود . مراد : خدابس ، خدابس ، . . . ، زن عمو مادرخدابس از پله ها پايين آمده.  مادر : سلام مراد جان ـ خوبي زن عمو .  مراد : ها زن عمو خدابس كو.  مادر : بالا . . خير باشه .   مراد : شناسنامه اش رو آوردم (اشاره به ساك مي كند) امروز دارم مي رم  شهر . . اومدم واسه خداحافظي . . . اي كاش ميشد خدابس هم با من بياد شهر . . ما كه حلال هميم .    مادر : مي دونم پسرم ، عموتو كه ميشناسي . . . بهتره حرفي نزني . . اين دختره ديروز اصرار كرد عموت سرخ و كبودش كرد صداتو شنيد گفت دلش نمياد ازتون خداحافظي كنه. سكانس 10                   داخلي ـ غروب ـ داخل ميني بوس مراد وارد ميني بوس مي شود بر روي يك صندلي دو نفره مي نشيند برخي از مردم  ده وارد ميني بوس مي شوند اما هنوز كسي كنار مراد ننشسته . ميني بوس باز  شده زني خميده كه با چادر صورت خود را پوشانده است با بقچه اي در دست و  در كنار مراد مي نشيند . آغاز موزيك شب شده است مراد از پنجره به بيرون نگاه مي كند دست خود را بر روي جيب خود مي گذارد متوجه چيزي مي شود آن را در مي آورد. مي بيند شناسنامه است .  مراد : واي شناسنامه اش . نظر زني كه در كنار مراد نشسته به مراد جلب شده؛ مراد مات و مبهوت  به شناسنامه نگاه مي كند .   صداي زن : لازم نيست اين همه راه رو تا ده برگردي شناسنامه روبدي. زن چادر خود را از روي سر بر مي دارد . . . زن همان خدابس است . سكانس 11               خارجي ـ ظهر ـ ترمينال اتوبوسها از راه دور ترمينال اتوبوسها را مي بينيم ـ خدابس و مراد از لابه لاي اتوبوس ها در حال حركتند.   مراد : بايد برگرد و سمت . . . كار بدي كردي راه افتادي اومدي .   خدابس : من گفتم تو خوشحال مي شي .   مراد : خوشحال مي شم چرا كه نمي شم . . . اگه عموم بفهمه كه تا حالا                                                                                                                                       فهميده ديگه تو ده راهمون نمي ده .     خدابس : پس الان مي خواي منو بفرستي قتلگاه . خدابس قهر مي كنه و راهش را مي كشد و ميرود. مراد به دنبال خدابس مي رود .   مراد : خدابس ـ خدابس    خدابس : چيه صدام مي كني دارم بر مي گردم دهمون ديگه .     مراد : آخه من بدم نمياد كه تو پيشم باشي .    خدابس : پس كه چي . مراد : آخه اينطوري نمي تونيم برگرديم ده . . . بابا من همون مرادم كه  تو لشكر امام حسين شمشير مي زدم حالا چي شده كه فكر مي كني  هرمله اي يزيدم . خدابس : حالا مي شه برنگردم . يه چند وقتي اينجا مي مونيم بهم كه حلاليم  بعدش وقتي بر گرديم يادشون رفته . . . باشه . خدابس نگاهي مظلومانه به مراد مي اندازد. سكانس 12            خارجي ـ غروب ـ حياط خانه مراد و خدابس وارد حياط خانه اي كه وسط آن حوض كوچكي دارد مي شوند با پير زني در حال صحبت كردن هستند.   زهرا : خونة خوبيه ، كرايه زيادي هم نمي خوام فقط حوصلة دردسر رو ندارم  (نگاه مي كند) مي بينم كه وسايل زيادي هم نداريد ـ يه چراغ علاء الدين دارم  مي دهم بهتون . . يه كم ظرف روحي هم تو انباره . به اتاقي كه چند پله به آن منتهي مي شود اشاره مي كند. سكانس 13           داخلي ـ شب ـ اتاق مراد در گوشه اي از خانه نشسته و پاهاي خود را بغل كرده است .خدابس  با كتري و يك سيني و چنداستكان وارد اتاق مي شود .   خدابس : چه خانم خوبيه اين زهرا خانم.    مراد : زن خوبيه حالا بايد چه كار كنيم .    خدابس : چي رو مراد : هيچ ظرفي هيچ وسايلي اينجا نداريم .   خدابس : خوب تهيه مي كنيم. . .  زهرا خانم كمكمون مي كنه . مراد عصباني شده از جاي خود بلند شده پرخاش مي كند. مراد : كمكمون مي كنه آره . . تا كي ميشه بگي . . من هنوز كار ندارم هيچي نداريم . . با اين پولي هم كه دارم معلوم نيست تا كي دوام بيارم. خدابس : مراد جان ،امروز اولين روزي است كه اومديم شهر. مراد : سالي كه نكوست  از بهارش پيداست اين اولشه تا آخرش معلومه چه بلايي مي خواد سرمون بياد. خدابس : اولش خوب بوده . . يه صاحبخونه به اين خوبي تازه كلي كمكمون كرده مراد : اَه تو نمي فهمي هميشه اينطوري نيست. مراد مي خواهد از در اتاق خارج شود كه زهرا خانم وارد اتاق مي شود و در  دست او چند پتو و متكا است . زهرا : كجا رفت . خدابس : مي بينيد تو رو به خدا . . اولين روز جا زده زهرا : اشكال نداره . . بايد هم نگران باشه. . اينارو بگير . . گفتي تو تهران كسي رو نداري؟ خدابس : نه زهرا : والله چه دلي داريد شما. . فردا بگو بياد كارش دارم.   خدابس : دستتون درد نكنه. . به روي چشم. سكانس 14           داخلي ـ صبح ـ اتاق    مراد از خواب بيدار مي شود نور خورشيد فضاي خانه را پر كرده است. مي بيند  كه خدابس در اتاق نيست بلند مي شود شلوار خود را در وسط اتاق پيدا مي كند دست در جيب خود كرده پولها را در آورده و نگاه مي كند شروع به پوشيدن لباس مي كند كه صدايي از حياط مي آيد از پنجره بيرون را نگاه مي كند  خدابس و زهرا خانم وارد حياط مي شوند در دست خدا بس يك نان و كمي پنير است. مرا د لباس خود را در آورده و در رخت خواب مي نشيند خدابس وارد مي شود.   مراد : كجا بودي خدابس : سلام . . رفته بودم از بقالي سر كوچه يه چيزي بخرم . . نانوايي هم سر خيابونه . . زهرا خانم گفت دو تا خيابون بالاتر بازار ميوه و تربار است. مراد مات و مبهوت به خدابس نگاه مي كند و خدابس هم مشغول فراهم كردن صبحانه است. خدابس : بعد از صبحونه با هم بلند ميشيم ميريم كار برات پيدا مي كنيم. . . اما قبلش بايد بري پيش زهرا خانم.  مراد : چرا. چي شده   خدابس : نمي دونم حتماً كار ي داره . . (سفره را پهن مي كند)بفرما صبحونه . سكانس 15         خارجي ـ صبح ـ داخل ايوان خانه  مراد از در اتاق خارج مي شود و خدابس به دنبال او مراد : تو نمي خواد بياي ، برو تو  خدابس : مي خوام بيام . مراد اخم مي كند خدابس به داخل اتاق مي رود . . مراد در اتاق زهرا خانم را مي زند جوابي نمي شنود به سمت در خروج حركت كرده كه زهرا خانم وارد حياط مي شود.  زهرا خانم : سلام آقا مراد مراد : سلام كاري داشتيد. خدابس از پنجره نگاه مي كند. زهرا خانم : ميشه يه لحظه بيايد بيرون. مراد و زهرا از در خانه خارج مي شوند. سكانس 16       خارجي ـ صبح ـ جلوي درب خروج مراد و زهرا در حال صحبتند.   زهرا : اين نشاني رو بگير. . يه شركت خصوصي تو خيابون جمهوري ان شاءالله كه جور ميشه. . يه آدم قابل اطمينان مي خواستن.   مراد : ممنونتم خانم . . نمي دونم چي بگم . زهرا : هيچي فقط اين دختر و اذيت نكن. . . مارو هم رو سفيد كن. . . در اين مورد لازم نيست چيزي به زنت بگي . سكانس 17                     داخلي ـ غروب ـ اتاق  مراد  وارد اتاق مي شود خدابس در حال زمين گذاشتن قابلمه است . مراد : (باخوشحالي ) پيدايش كردم   خدابس : چي رو  به سمت جلو حركت مي كند پايش به قابلمه خورده و غذا به روي زمين مي ريزد    مراد : نسوزي چرا هول شدي . . . اشكال ندارد فداي سرت . . منو ببين كار پيدا كردم خدابس: چه كاري ؟   مراد : سرپرست يه جايي توي يه شركت بزرگ   خدابس : كجاس ؟ خيلي مهمه نه.   مراد : همه كارشون به من دادند . . .  يه آبدارخونه از اين اتاق هم بزرگتر . خدابس : اِ . . . خيلي خوبه نه . . . ديدي گفتم ديروز قاطي كرده بودي. . . شاممون حروم شد . مراد : اشكال نداره . . .  مي ريم بيرون . سكانس 18                    خارجي ـ شب ـ داخل خيابان مراد و خدابس در پياده روي خيابان راه مي روند .  خدابس : دستت درد نكنه خوشمزه بود   مراد: بابت ديروز ببخشيد خدابس : اي بابا ، اما انتظار نداشتم اينقدر زود جا بزني . مراد : آخه ،  ديروز خيلي ترسيده بودم ، خسته بودم. خدابس : زهرا خانم ميگه اگه تو مسجد محلشون فرم پر كنيم از طرف كميته ي  امداد بهمون وسايل مي دن.   مراد: اول برو بپرس .   خدابس : پرسيدم . . .  فرم هم پر كردم . مراد : اِ‌ يه دفعه مي گرفتي مي آوردي ديگه . خدابس ، همينطوري هم كه نيست ،  بايد بيان سر بزنن سكانس 19                داخلي ـ غروب  ـ اتاق اتاق محقر آنها دگرگون شده به اسباب زندگي آنها اضافه شده است وسايلي  همچون (تلويزيون و يخچال و فرش) در اتاق ديده مي شود خدابس مشغول  انجام دادن كارهايش است كه صداي مراد مي آيد.   مراد : ستاره . . ستاره . خدابس توجهي نمي كند مراد وارد اتاق مي شود.  مراد : مگه با تو نيستم اينهمه صدات ميكنم . خدابس : تو كي منو صدا كردي. . . گفتي ستاره مراد : از اين به بعد اسم تو ستاره است. . . اينجا شهره بايد اسم تو شهري  باشد. . حالا پاشو بيا. خدابس : چيه بازم مي خواي اذيت كني.   مراد : نه به خدا بيا ـ چشماتو ببند. سكانس 20        خارجي ـ غروب ـ حياط خدابس چشمهاي خود را بسته و وارد حياط مي شود زهراخانم هم در آنجاست.   مراد : چشماتو باز نكني ها . خدابس : باشه . زهرا خانم با لبخندي حركات آنها را زير نظر دارد. مراد : حالا چشماتو باز كن. خدابس : چشمهاي خود را باز كرده و موتور گازي قراضه اي را مي بيند كه به  ديوار چسبيده است.  خدابس : واي چقدر قشنگه.   زهرا خانم : مباركه ان شاء ا... مراد : قابل نداره. از شركت دادن .  خدابس : حتماً از كارت راضي بودن خواستن بهت جايزه بدن. مراد : جايزه كه نه بايد نامه هاي شركتو اين ور و اون ور ببرم فقط خوبيش اينكه حقوقم بيشتر ميشه. مراد : ديگه لازم نيست واحد سوار شم دوست داري بريم باهاش يه دوري بزنيم.    خدابس : آره اما كجا بريم .   زهرا : يه امامزاده بالاي خيابون هست جاي با صفايي .    مراد : بپر برو چادرت را سرت كن بريم . سكانس 21           خارجي ـ غروب ـ داخل كوچه مراد موتور را از در خانه بيرون مي آورد خدابس نيز بدنبال مراد بيرون مي آيد زهرا  خانم بدنبال آنان مي آيد و تخم مرغها را به زير چرخ مراد مي گذارد مراد موتور را روشن كرده . خدابس : زهرا خانم شما نمي ياين.      زهرا : (با لبخند) دخترم من كه نمي تونم سورا اين شم . خوش بگذرد. سكانس 22       خارجي ـ غروب ـ خيابان      خدابس و مراد سوار موتور گازي در خيابان هستند و خوشحال با هم صحبت  مي كنند مراد به سختي در حال ركاب زدن است. سكانس 22              خارجي ـ غروب ـ امامزاده   خدابس : موتور خوبيه مباركه دست فرمونتم خوبه   مراد : آره خوبه اما پدر آدم در مياد اينقدر ركاب مي زنم. خدابس : اي كاش ننم اينا بودن مي ديدند.   مراد : انشاء الله وقتي يه كم آبها از آسياب بيافتد با همين مي ريم    اونجا. خدابس : (با جعفر صابری مراد : راست ميگي جنازه ام به اونجا نمي رسد. خدابس : دور از جون انشاء الله ماشين مي خريم.   مراد : جاي با صفائيه ها .   خدابس : آره دفعه ي ديگه با بچه مون مي آييم . مراد : بچه . . .  نكنه    خدابس : (با سر اشاره ميكند) درسته    مراد : خوشحال بالا و پايين مي پره . سكانس 23           خارجي ـ ظهرـ حياط  خدابس در حال شستن حياط است بدن او پف كرده است صداي در زدن مي آيد.  زهرا خانم طول حياط را طي مي كند و در را باز مي كند.   زهرا : ستاره با تو كار دارن خدابس : كيه   زهرا : از شركت آقا مراد اومدن دنبالت . سكانس 24         داخلي ـ ظهر ـ داخل ماشين خدابس در صندلي عقب نشسته و مرد نسبتاً مسن در صندلي جلو نشسته است. خدابس : حالا اين جشنتون كجا هست. مرد : تو يه ساختمان بزرگ خدابس : مراد از اين كارا نمي كرد كسي رو زحمت بده .   مرد : اي بابا چه زحمتي نا سلامتي همكارشيم (مرد كمي پريشان است) سكانس 25        خارجي ـ ظهر ـ جلوي بيمارستان ماشين جلوي درب يك بيمارستان مي ايستد و سرنشينان آن پياده مي شوند . خدابس : اينجا كه بيمارستانِ  مرد : چطوري بگم خانم كوهپايه .   خدابس : اين بود جشنتون . . مرادم چي شده. سكانس 26          داخلي ـ ظهر ـ پشت در اطاق عمل خدابس پشت در اطاق عمل ايستاده و مرد مو سفيدي با او در حال صحبت كردن است . رئيس شركت : وقتي داشته نامه ها را پست مي كرده با يك ميني بوس  تصادف كرده دكترها گفتن خوب ميشه فقط بايد عمل روش انجام بشه . . .  خانم كوهپايه من رئيس شركتشونم هر چقدر خرج عملش بشه ميدم شما نگران نباشيد. پزشك از در اتاق خارج مي شود.  خدابس : آقاي دكتر چي شد .  پزشك : ‍(سري تكان مي دهد) متأسفانه پاهايش از كار افتاده.   خدابس : ديدي بدبخت شدم حاج آقا .   رئيس شركت : خانم كوهپايه خودتان را ناراحت نكنيد هرچقدر خرجش بشه بيمه ميده . . . خدا را شكركن كه كارگرامو بيمه كرده بودم . سكانس  27                  داخلي ـ شب ـ اتاق  مراد دراز كشيده است زهرا خانم و خدابس وارد اتاق مي شوند . خدابس كمي  دست پاچه است .   زهرا خانم : سلام آقا مراد مراد سرش را به علامت تكان مي دهد .   زهرا : يه مسئله اي پيش اومده ، رئيس شركتتون بعد از اينكه ستاره خانم  برگه اي امضاء كرد پاكزده زير همه چيزو  نمي خواد به گردن بگيره . فقط كمي پول از طرف بيمه به ستاره دادن . . خدا لعنتشون كنه از خدا و بيخبرا آخه به اينم ميشه بگي مسلمون . . . راستيتش خانومت روش نشد بگه با اجازتون  براش يه كاري پيدا كردم كه انشاء الله از فردا بره سر كار. مراد : خوبه اول پاهامو . . حالا هم غيرتمو مي خواهيد ازم بگيريد. . اگه نتونم  كار كنم بر مي گرديم ده    خدابس : مراد آخه تو با اين وضعيت چه طوري مي خواي كاركني . مراد : بايدم بپرسي چه طوري ، اگه تو از خانه فرار نكرده بودي اين همه  بدبختي نداشتيم . . اين مصيبتها . . اين زمين گير شدنها . . همش تقصير توئه . زهرا از جاي خود بلندشده و از اتاق خارج مي شود .     زهرا : با اجازتون .    خدابس : مراد بذار يه روز برم سركار اگه بد بود ديگه نمي رم به خدا منم ميتونم خرجمونو در بيارم. سكانس   28 داخلي ـ ظهر ـ سالن شركت خدابس مشغول بسته بندي كردن جعبه هاست . پسر جواني در جلوي او ايستاده است و او هم مشغول كار است اما بيشتر حواسش به خدابس است . سكانس     29 خارجي ـ ظهرـ حياط خدابس از در خروج وارد حياط مي شود و از لاي در به بيرون نگاه مي كند و با دست اشاره مي كند وايستا . بدن خدابس بيشتر پف كرده و شكم او جلوتر آمده .   خدابس : زهرا خانم . .زهرا خانم زهرا : چيه ستاره . . . خسته نباشي . . . چرا اينهمه ناراحتي    خدابس : بيا اين كثافتو ببين   زهرا : كيه . . خدابس : يكي از همكاراست 2 ماهِ كه همه جا دنبالم مي آيد. زهرا تكه چوبي را از گوشه حياط بر مي دارد . زهرا : الان درستش مي كنم .   خدابس : دعوا درست نكني . . شر ميشه مراد مي فهمه ديگه نمي زاره برم سركار . .اگه به زدن بود كه خودم مي تونستم درستش كنم يه جوري با حرف سكانس    29 خارجي ـ ظهر ـ كوچه زهرا و خدابس از خانه خارج مي شوند .   زهرا : كدومشونِ خدابس : اون پسره قد بلنده   زهرا : چه خوشگلم هست بي شرف خدابس : زهرا خانم   زهرا : شوخي كردم . . . هوي پسر    پسر جوان : بله با منيد     زهرا : خجالت نمي كشي دنبال زن مردم مي اُفتي اينجا تحويل كميته بدمت پدرتو در بيارند. . شوهر اينم مي تونست تو خيابونا دنبال اين و اون باشه اما رفته جبهه كه يكي مثل تو راست راست بچرخه .   پسر جوان : بخدا من نمي دانستم ايشون شوهر دارن. زهرا : خاك توي سرت اين شكم پف كرده رو نمي بيني واقعاً كه . . اين دور و ورا ديگه نمي بينمتا. بقال سر كوچه (رحيم آقا )از مغازه خارج مي شود .    رحيم : مشكلي پيش اومده زهرا خانم   زهرا : نه خير رحيم آقا . . دستتون درد نكنه (روبه پسر جوان ) برو ديگه. پسر جوان راه خود را كج ميكند و مي رود . سكانس      30 خارجي ـ ظهر ـ حياط زهرا و خدا بس وارد حياط مي شوند زهرا مي خندد و خدابس هم به دنبال او مي آيد . زهرا : ديديش مثل گچ شده بود . . (با تمسخر) من نمي دونستم ايشون شوهر دارن . . خاك تو سرش كنم. . فرق بين زن شوهر دار و دختر و نمي فهمه . زهرا بر مي گردد و مي بيند كه خدابس نشسته و به ديوار تكيه داده و شكم خود را گرفته است .   زهرا : چي شد . خدابس : الان يك هفته است كه درد ميكنه.   زهرا : به مراد گفتي.      خدابس : (از درد به خود مي پيچد) آخه چي بگم حرف بزنم ميگه                                                                                                                                           ديگه نمي خواد بري سركار.    زهرا : بلند شو بريم يه گل گاو زبون بدم بخوري سرحال بشي . سكانس     31 داخلي ـ اتاق ـ غروب مراد دراز كشيده و پشت به در است خدابس وارد مي شود. خدابس : سلام مراد جان    مراد : كجا بودي. . . دير كردي.   خدابس : خونه زهرا خانم   مراد : اونجا چرا . . . نمي بيني من صبح تا شب توي خونه اسيرم . . بعد  ميري پي خوش گذروني خودت . . . حتي تا پيش اون تلويزيونم نمي تونم برم كانالشو عوض كنم تمام بدنم بوي عرق و ادرار گرفته (شروع به گريه مي كند) پشتم لخت شده مثل يه تيكه چوب شدم مي فهمي . اگه زهرا خانم نباشه  بايد از گرسنگي بميرم. خدابس : مراد . .  به خدا مي فهمم اما چيكار بايد بكنم خرجمونو بايد در بياريم .. . .  غصه نخور نذار اعصابمون خراب بشه. . . احتمال داره از چند روز ديگه يه كم ديرت ر هم بيايم آخه يه كار ديگه هم پيدا كردم . . . تو رو به خدا تحمل كن قول ميدم همه چيز درست ميشه. خدابس از اتاق خارج مي شود و در ايوان خانه شروع به گريه مي كند. سكانس    32 داخلي ـ روز ـ سالن شركت خدابس در كارخانه مشغول كاركردن است درد او را اذيت مي كند به سمت  راهرويي كه در انتهاي سالن است مي رود درد به او فشار آورده و به سمت  ديوار رفته دست خود را روي ديوار گذاشته روي زمين مي نشيند يكي از زنهاي شركت به او كمك مي كند . سكانس  33 داخلي ـ روزـ  داخل مطب پزشك از پشت پارتيشن خارج شده . پزشك : خانم محترم شما تا ماه آخرتون ، ديگه نبايد به خودتون فشار بياريد  بدنتون خيلي ضعيفه بخودتون برسيد. خدابس : بروي چشم آقاي دكتر .        پزشك : يه برگه مي نويسم كه بهت يه مرخصي تا بعد از زايمانت بدن ، تو بايد بستري بشي . سكانس    34 خارجي ـ غروب ـ حياط خدابس وارد حياط مي شود زهرا خانم به او نزديك مي شود. زهرا : ستاره اين رحيم آقا بلند شده اومده خونتون الان يه ساعته كه توي اتاقه نمي خوام فضولي كنم ها ، اين مرده آدم درستي نيست . . تقصير خودم بود آقا مراد بدنش درد ميكرد رفتم ببينم كه قرصي چيزي داره . . اومد و رفت و اون تو ديگه هم نيومد. سكانس    35 داخلي ـ غروب ـ اتاق خدابس وارد اتاق مي شود چراغ علاء الدين وسط اتاق است دود اتاق را گرفته است  مراد و رحيم در حال خوردن چاي هستند رحيم متوجه خدابس شده خارج مي شود .   رحيم : سلام ستاره خانم . . آقا مراد با اجازه ما رفتيم .      خدابس : اين دود چيه مراد   مراد : دود اسفنده . خدابس : اين بوي اسفند نيست. مراد چرا؟   مراد : ستاره به خدا سرحال سرحالم انگار مي خوام بلند شم راه برم . . برام خيلي خوبه . .    خدابس : از اين كارا بخواي بكني . . . (شروع به گريه مي كند). مراد : بابا خرابش نكن ديگه همين يه دفعه بود ديگه نمي كشم . خدابس : تو تا دو سه هفته ديگه بابا ميشي . . . مي خواي بچه ات يه باباي  مفنگي داشته باشه گفتم كه همين يه دفعه بود . . . هميشه تو ميري خوش  گذروني يه بارم ما خواستيم خوش باشيم. خدابس : آره به من بيرون خيلي خوش مي گذره خبرنداري . از در اتاق خارج مي شود . سكانس    36 خارجي ـ شب ـ حياط خدابس در كنار حوض نشسته و دست هاي خود را مي خارد و گريه مي كند  زهرا خانم يك سيني و چند استكان در دست دارد نزديك شده .   زهرا : ستاره گريه مي كني. خدابس : مي خاره . . . اوي . زهرا : چه پوسته پوسته اي داده . . چي كار كردي با خودت خدابس : به وايتكس حساسيت دارم . . اين چند روزه كه بهم مرخصي دادند. . مي رم تو خانه ي مردم رخت شويي .  زهرا : خدا عقلت بدهد . .  استراحت دادن استراحت كني نه بري خودتو مريض  كني كه . . . بيا يه چيزي بدم بزن به دستات . بلند مي شوند و به سمت اتاق زهرا مي روند.     زهرا : بهش گفتي .     خدابس : نه اگه بهش بگم . . . ولش كن . . . آخ كمرم واي . . . دوباره شروع شد. دست بر روي زانوي خود گذاشته زهرا خانم دست او را گرفته و او را بلند ميكند .    زهرا : تو آخر خودتو به كشتن ميدي. سكانس   37 داخلي ـ شب ـ اتاق خدابس از خواب بلند مي شود درد شديدي او را اذيت مي كند خود را كشان  كشان از در خارج مي كند . باران شديدي در حال باريدن است . سكانس    38  داخلي ـ شب ـ اتاق زهرا زهرا در اتاق خواب است در اتاق او بشدت كوبيده مي شود . بلند شده در را باز مي كند خدابس خود را در بغل او مي اندازد . خدابس : واي به دادم برس دارم مي ميرم .   زهرا : چي شده .   خدابس : فكر مي كنم وقتشه . زهرا خانم چادر خود را برداشته حركت ميكند. سكانس     39 خارجي ـ صبح ـ حياط خدابس و زهرا خانم وارد حياط مي شوند نوزاد قنداق پيچ شده اي در بغل زهرا خانم هست.    زهرا : اين دو روز كه بيمارستان بودي همش تو فكرتو بود اصلاً هيچي نخورد . سكانس      40   داخلي ـ صبح ـ اتاق مراد در اتاق در حال بازي كردن با جعبة كبريت است خدابس وارد اتاق مي شود . خدابس : سلام آقا مراد ببين چه خوشگله درست مثل مامانشِ . اشك در چشمهاي مراد حلقه زده است . زهرا خانم از اتاق خارج مي شود . مراد : خوشگله . . خدابس سر خود را تكان مي دهد .    مراد : سخت بود . .    خدابس : خيلي   مراد : به خدا دلم داشت مي تركيد . . .  اسمشو مي ذاريم ستاره خوبه خدابس : باشه . . اسم قشنگيه .   مراد : ميدوني چيه . .  خيلي خوب شد . . .  من ديگه تو خونه تنها نيستم . موزيك متن نما :  A: خدابس به شركت خود باز مي گردد ولي صاحب شركت فرد ديگري را استخدام كرده است. B : خدابس در خانه مشغول بازي كردن با بچه است. C : بچه در حال گريه كردن است خدابس از بچه كلافه شده آن را پيش  زهرا خانم مي برد . D : خدابس در حال شستن لباس در خانه ي مجلل بالا شهري است .  E: خدابس در حال پاك كردن پنجره است.  F: مراد در حال كلنجار رفتن با ستاره است و بچه بشدت گريه مي كند  كه خدابس وارد شده و مراد با عصبانيت او را به مادرش تحويل مي دهد . سكانس     41 خارجي ـ شب ـ حياط هوا بسيار سرد است خدابس داخل يك استانبولي آتش گذاشته است زهرا خانم از در خانه خارج ميشود . زهرا : داري چكار مي كني . خدابس : والله . . اين چراغ خراب شده . . مي خوام چوبا رو ذغال كنم . . .  بذارم تو اتاق تا صبح يخ نزنيم تا حالا بعدش رو يه كاري بكنيم . زهرا : مواظب باش مادر خودتونو نسوزونيد . خدابس استانبولي را وارد اتاق مي كند. جاهاي آنها پهن است و استانبولي را كنار مراد مي گذارد و چراغ ها را خاموش كرده مي خوابند  در نيمه هاي شب ستاره شروع به گريه مي كند خدابس از خواب بيدار  مي شود سر او به شدت درد مي كند بچه را بغل كرده و وقتي در اتاق  را باز مي كند به زمين افتاده و بيهوش مي شود. سكانس     42     خارجي ـ‌ صبح ـ كوچه   جلوي در خانه ماشين پليس ايستاده و يك آمبولانس . . خدابس در حال گريه كردن و شيون است. جنازه مراد را از خانه خارج مي كنند داخل آمبولانس  گذاشته مي روند مردم جمع شده اند زني از رحيم بقال مي پرسد . زن : چي شده كشتنش ؟ رحيم : نه مثل اينكه خفه شده. سكانس     43 خارجي ـ غروب ـ قبرستان خدابس و زهرا خانم در كنار قبري در همان امامزاده نشسته اند. بچه در بغل زهرا خانم است . خدابس : (با شيون) اي خدا. . چرا بايد من . .اينهمه بدبختي چرا براي من . .  مراد مراد پاشو ببين پاشو. . پاشو ببين من و ستاره . . اينجوري رفاقت ، نا رفيق . حالا من چيكار كنم ؟ زهرا : پاشو بريم . . عزيزم بسه ديگه. خدابس : آخه چطوري . . من كه داشتم همه كاري مي كردم . . كه از هم جدا نشيم . .   واي خدا توام . . تو ديگه چه دعوايي با من داري تو كه رحماني . .  رحيمي . زهرا دست او را مي گيرد و از قبرستان مي برد . سكانس    44 خارجي ـ‌ روز ـ حياط خدابس در اتاق خود را مي بندد چادرش را سر مي كند ستاره در آغوش زهرا خانم است . خدابس : وقتي رسيدم يكي رو ميفرستم وسايلمونو ببره .   زهرا : دخترم كجا مي خواي بري . .  همينجا مي مونيم منم تنهام ميبيني  كه هيچ كس و ندارم پسرام و دخترام رفتن پي خودشون فقط منتظر مرگ منن . خدابس : نگو زهرا خانم كي دوستداره تو نباشي فقط مي خوام بچه  ام اصل و  نسبشو بشناسه. زهرا : اما من ميگم نرو . .  شايد اونا . . هيچي . . اما اين اتاق  نتظرتم. خدابس و زهرا همديگر و در آغوش مي گيرند و خداحافظي مي كنند. سكانس    45 خارجي ـ روزـ ميدان ده ميني بوس از جلوي تصوير حركت كرده خدابس و ستاره از ميني بوس پياده شدند . سكانس     46  خارجي ـ‌ روز ـ حياط خدابس وارد حياط خانه خود شده و مادر خود را صدا مي زند. خدابس : مامان . . مامان . مادر : (از اتاق خارج مي شود ) خدابس . خدابس : سلام . . (همديگر را در آغوش مي گيرند ) دلم خيلي براتون تنگ شده بود  مادر : اين چيه سكانس     46 داخلي ـ روزـ اتاق خانه    مادر استكان چايي در مقابل او مي گذارد .   مادر : دخترم  مي خواي چيكار كني . خدابس : نمي دونم .   مادر : اينجا بودنت صلاح نيست اگه بابات بفهمه اومدي . .  حتماً ميكشدت . .  وقتي رفتي نميدوني چه آشوبي شد عموت جلوي همه ي  مردم يه كوزه آب ريخت رو زمين و به بابات گفت : آبروي رفته رو  نميشه جمع كرد . گفت : ايراد از پسرش  نبوده گفت : دخترت هوس پسرشو كرده بوده بابات لباس سياه پوشيد به خاك داداشت قسم خورد كه پيدات كنه و بكشدت هم تورو هم مراد و دنبالتونم اومد اما پيداتون نكرد هنوز لباس سياهش تو تنشِ . .  خدابس برو. .  اينجا نباشي و  زنده بموني بهتره تا . . خدابس من نمي خوام تو بميري اين و بگير. خدابس : (اشك هاي خود را پاك كرده ) اين چيه . مادر : يه كم پوله پس انداز خودمه . . خدابس : ننه. . مادر : بگير و برو تو رو به خاك داداش برو. سكانس    47 خارجي ـ روز ـ كوچه اي در ده خدابس در كوچه باغ هاي ده در حركت است (ستاره را در آغوش دارد )كه زني  حدود 55 ساله با چادر سياه صورت چروك و پرچين كمي خميده كه شديداً با لهجه اي لري صحبت مي كند به خدابس نزديك مي شود . خدابس : سلام زن عمو . . زن عمو زن جوابي به او نمي دهد خدابس به دنبال او راه مي افتد.    زن عمو : بعد از دو سال اومدي ميگي مراد مرده اينم بچشه . (مي ايستد و رو به خدابس ) از كجا معلومه اصلاً تو با مراد بودي و اينم بچه ي اون باشه. زن وارد خانه اي مي شود كه در چوبي بزرگي دارد . خدابس خسته جلوي  در مي ايستد صداي سرو صدايي از داخل خانه مي آيد شيون و غريو خانه  را بر مي دارد خدابس از خانه دور مي شود مرد حدود 30 ساله از در خانه خارج شده دنبال او مي رود .  جمال : زن داداش . . زن داداش   خدابس : (مي ايستد) جمال    جمال : (به او مي رسد) مادرم چي ميگه . سكانس    48 خارجي ـ روز ـ كنار چشمه در كنار چشمه جمال با خدابس نشسته است ستاره در آغوش جمال است خدابس اشك هاي خود را پاك مي خدابس : حالا اينا ميگن كه بايد برم آخه كجا برم فكر اينو نمي كنن كه من يه زن تنهام.   جمال : اگه بخواي ميتوني بموني فقط بايد حرفهاي منو باور كني . خدابس : چه حرفي . .    جمال : من از اون اولش هم دوستت داشتم. وقتي شنيدم قرار با مراد  عروسي كني با خونتون دعوا كردم كه عروسي سر نگيره اما نشد من به بابام ياد دادم كه اون حرفها رو به عمو بزنه آخه تو رفتي . . درسته زن گرفتم اما اگه بخواي .   خدابس : مي تونم زنت بشم ها اينو مي خواي بگي (از جا بلند مي شود) تف به غيرتت هنوز كفن داداشت گرمه . . . تو براي من نقشه ميكشي . . بده من بچه رو . . نَنَم راست گفت جاي من اينجا نيست. جمال : حالا كه اينطوريه بهتره تو ده نموني . . چون خودم آبرتو مي برم . سكانس    49 داخلي ـ اتاق زهرا خانم خدابس پتو را بر روي ستاره كشيده و زهرا خانم با ظرفي از ميوه داخل مي آيد . خدابس : زحمت كشيديد . . ببخشيد دوباره مزاحمتون شدم . زهرا : اِ . . . قرار اينطوري باشه . . عزيزم من كه خودم دعوتت كردم بياي اينجا. . . تازه دوباره مي خوام زندگي را شروع كنم حالا يه دختر خوشگل و يه نوه ي خيلي  ناز دارم خدا بهم نگاه كرده .   خدابس : اي كاش حداقل پسر بود.   زهرا : نگو تو رو به خدا دخترِ كه قدر پدر و مادر شو مي دونه تو رفتي پسر شارلاتانم اومده بود دلش هواي مال و اموال باباشو كرده بود . . بي غيرت  نمي آد . . نمي آد وقتي مياد . . تيغشو تيز مي كنه براي ارث باباش . . ميبيني منم مثل توأم دو تا آدم آس و پاس خوردن به تور هم . .   خدابس : اگه بشه مي خوام دوباره برم سركاربايد يه پس اندازي براي  ستاره درست كنم.   زهرا : اون ديگه ميل خودتِ .    خدابس : آخه زحمت ستاره به گردن شما مي اُفته .      زهرا : چه زحمتي مادر.اين رحمته به خدا. نما: A :خدابس به دنبال كار مي رود. B : خدابس در يك بيمارستان در حال جمع آوري زباله هاي پزشكي است . C : خدابس آشغالها را در يك مخزن بزرگ خالي مي كند . D : خدابس ملحفه هاي روي تخت مريض ها را جمع آوري مي كند . E : خدابس در حال پهن كردن ملحفه ها بر روي طناب است. F : خدابس در حال پخش كردن كارت است. G : خدابس در حال دستفروشي است كه ناگهان مأموران شهرداري به  خيابان مي آيند و خدابس فرار مي كند . سكانس    50 خارجي ـ غروب ـ حياط خدابس وارد حياط مي شود سكوت تمام خانه را فرا گرفته است از حياط عبور مي كند و وارد اتاق مي شود. سكانس   51 داخلي ـ‌ غروب ـ اتاق زهرا ستاره كه حالا كمي بزرگتر هم شده در حال بازي با خودش است و در جاي  خود دست و پا مي زند زهرا خانم به ديوار تكيه داده و به يك نقطه نگاه مي كند خدابس نزديك مي شود دست خود را جلوي صورت او تكان مي دهد  عكس العملي نمي بيند پير زن مرده است . سكانس   52 خارجي ـ غروب ـ‌كوچه پارچه اي سياه جلوي در خانه آويزان است صداي قرآن فضا را پر كرده است. مرد حدود 35 ساله اي جلوي در خانه ايستاده و در حال خوش آمد گويي به مهمانهاست . سكانس    53 داخلي ـ غروب ـ داخل اتاق خدابس مشغول پذيرايي از مردم است چند زن در انتهاي مجلس در حال گريه كردن هستند زن ديگري حدوداً  28  ساله خدابس را زيرنظر دارد. سكانس    54 خارجي ـ روز ـ حياط خدابس در حال شستن ديگ است تيمور به او نزديك مي شود.   تيمور : سلام ستاره خسته نباشي . خدابس : سلام آقا تيمور .   تيمور : مادرم در مورد شما صحبت كرده بود دستتون درد نكنه خيلي  زحمتشو كشيديد . . خب بلاخره (خدابس به او هيچ محلي نمي دهد ). مرگ حقِ خدا بيامورزه شوهرتونو ما كه نديده بوديمش . . ديروز اون بنده خدا . . امروزم ننه اي ما . . بگذريم من خودم يه زن و يه بچه دارم حالا گفتنش درست  نيست . . اما فكر كنم فرصت از اين بهتر گير نمي آد . . راستش ننه ي ما كه ديگه نيست بچه ها هم مي خوان خونه رو بفروشن و الله اگه شما موافق  باشيد ما سهم بقيه رو  از اين خونه بخريم و اين خونه مال ما بشه و شما  هم مي شيد خانومش و اگرنه درست نيست شما اينجا بمونيد. رحيم آقاي بقال پسرپيرزن را صدا مي كند . رحيم : تيمور خان يه لحظه مي آيد.    تيمور : آمدم داداش . . ستاره خانم خود دانيد با جواب مثبت دل ما رو شاد كنيد. همان زن كه در اتاق او را زير نظر داشت مي آيد دست خدابس را گرفته و او را داخل اتاق مي برد.   زن : تيمور چي مي گفت . خدابس : هيچي      زن : ببين اگه مي خواي با اين خوش خدمتي هات فكري برا ي تيمور  داشته باشي بايد بگم كه من از اوناش نيستم كه هووي بيوه رو سرم باشه. خدابس : نگيد تو رو به خدا تقصير من نيست . زن نفس عميقي كشيده .     زن : منم مي دونم تقصير تو نيست ، شوهرم هيضِ تو اوليش نيستي بخدا صدبار خواسته از اين كارا بكنه . . . خانومم تو رو به روح هر كي كه  دوستش داري برو . . نذار زندگي من و دخترم خراب بشه. خدابس : كجا برم من كه جاي رو ندارم. زن : اينهمه خونه توي اين شهر است تا دلت بخواد صاحب خونه هايي كه دنبال يه زن بيوه  مي گردن كه . . .   خدابس : بسه ديگه . . . ميرم . . . خدا به زهرا خانم شانس داد كه گير شما نيافتد . . همينطوري از دستتون دق كرده ديگه . خدابس : از اتاق خارج مي شود . .  زن متأثر مي شود از حرفهايي كه به خدابس زده است . سكانس      55       خارجي ـ صبح ـ قبرستان خدابس در كنار قبر مراد نشسته است و اشك مي ريزد زن ديگري در كنار قبر مراد در حال دعا خواندن است . خدابس : آه . . . ديگه هيچ كس رو ندارم جز خاك گرمت . . واي خدا . . زهرا خانومم رفت . . فقط مونده اميدم با تو . . اونو از من نگير . . نگاه كن  من خدابسم . . همون كه گفتي حرام نخور، نخوردم . . نماز بخوان ، خواندم،  امیدت به خدا باشه ،هست . . ببين اين بچه رو ها ستاره مه.همين تك ستاره تو دنيا برام مونده نكنه مي خواي اينم از من بگيري. .كفر نميگم ها . . . مگه نگفتن گر ايزد ز حكمت ببندد دري ز رحمت گشايد در ديگري به خودت قسم  همه ي در را بسته شد يعني من اينقدر بدم كه نمي خواي در رحمت تو به من باز كني. زني كه پشت سر او نشسته بلند مي شود و خرما به سمت او مي آورد و در روبروي او مي نشيند خدابس اشك هاي خود را پاك مي كند .   خدابس : خدابيامورزه آسيه : شوهرته خدابس با سر اشاره مي كند (بله)      آسيه : چند سالش بود         خدابس : (به آرامي) 25   آسيه : 5 سال از جواد من بزرگتر بود. (به قبر مراد اشاره مي كند)  شهيدشد.   خدابس : نه آسيه : پسرم مثل باباش بي تاب بود وقتي شوهرم جانباز شد و برگشت گفت بايد برم خيلي عجله داشت تو همه چيز دوست داشت از همه چيز بزنه جلو تو مردن از منم جلو زد . . .(آهي مي كشد )اين روزا بيشتر يادش  مي اُفتم . . آخه پسرم علمدار امام حسين بود (شروع به گريه مي كند ) مي گفت عباس صدايش كنيم آخه عاشق آقا ابوالفضل بود. آسيه : امروز وقتي هيئت ها مي آن بيرون همش فكر مي كنم جوادم زير  يكي از علامت هاست مي رم جلو نگاه مي كنم مي بينم قد بلنده رشيده اما جواد من نيست . . (كمي گريه مي كند). آسيه اشك هاي خود را پاك مي كند .   آسيه : تو تهران كسي رو داري . خدابس : به غير از اين بچه هيچكس. آسيه : اسم من آسيه اس مي دونم اسمت خدابسه اينم بايد ستاره باشه ها . . . بلند شو بريم. خدابس : كجا؟ آسيه مگه نگفتي كسي را تو تهران نداري خب بريم  خونه ي ما ديگه. خدابس : نه . . به چند تا بنگاه سپردم قرار برام خونه گير بيارن. آسيه : مي خواهي تعارف كني (كاغذي را در مي آورد) اين آدرسو بگير من بعداز ظهرها تو كتابخونه اين مدرسه ام . . دخترم مديرشه  اگه بخواي كار برات اونجا پيدا ميشه . خدابس كاغذ را مي گيرد و زن از اون جا دور مي شود . خدابس وارد بنگاه معاملات مي شود و نا اميد خارج مي شود دنبال  كار مي گردد ولي پيدا نمي كند . سكانس    56 داخلي ـ ظهر ـ اتاق مدير خدابس جلوي در مدرسه دخترانه اي( به نام بهشت آيين ) ايستاده و وارد مي شود داخل حياط چيزي از يك دختر پرسيده و وارد ساختمان مدرسه مي شود . سكانس     57 داخلي ـ ظهر ـ اتاق مدير داخل اتاق آرايش ساده اي از ميز و صندلي وجود دارد (زن جواني حدوداً 32 ساله زيبا با عينك بزرگي كه بر چشمهايش زده است) .   داوودي : (با خوش رويي ) سلام . . اگه براي دانش آموزتون اومديد  بايد بگم ساعت 3 به بعد فقط هم پدر و مادرش بايد بيان .   خدابس : نه من اومدم دنبال آسيه خانم . . گفتند مادرتون هستند . . كتابدار مدرسه است .   داوودي : بله . . بفرمائيد . . .  خانم رحيمي . . خانم رحيمي زن چاق و عينك ته استكاني كه مانتوي خاكستري به تن دارد و كمي  پاي چپ خود را مي كشد با سن و سالي در حدود 50  وارد اتاق مي شود . رحيمي : بله خانم .  داوودي :اول يه چايي براي مهمونمون بيار بعد ماردم رو صدا كن. سكانس       58 خارجي ـ ظهر ـ جلوي ساختمان مدرسه جلوي ساختمان مدرسه آسيه و خدابس وارد حياط مي شوند. دختر ي در  مدرسه آسيه را ميشناسد و او را صدا مي كنند. دختر :آسيه خانم    آسيه :( به خدابس )ببخشيد تو رو خدا به سمت دختر حركت مي كند با او صحبت كرده خدابس به حياط مدرسه  و دختران حاضر در مدرسه نگاه مي كند دختر از آسيه خداحافظي كرده مي رود . آسيه : سلام به خانواده برسون (به خدابس نزديك مي شود ) ببخشيد معطل شدي .   خدابس : (لبخند مي زند دست آسيه را مي گيرد ) شما چرا مي خواييد به من كمك كنيد. آسيه : آخه احتياج به كمك داشتي . . كار مي خواستي . . خونه مي خواستي . .   من برات كار پيدا كردم كه زحمت بكشي خرجتو در بياري . . خونه برات پيدا مي كنم كه امن باشه و توش زندگي كني و اجازه شو بدي . . لطف زيادي  بهت نمي كنم . . اين دختر و ديدي باباش از روي داربست افتاد . . معلول شد مادرشم كه قبلاً زمين گير بود . . حالا صبح ها كار ميكنه بعدازظهرها هم درسشو مي خونه . تا حالا نشنيدم از خدا شكوه كنه . . داد بزنه . .يا مأيوس باشه . . چند وقتيِ كه دير ميرسه مدرسه كارش زيادتر شده . . هنوزم خسته نشده فقط ميگه با معلماش صحبت كنم كه وقتي دير اومد تو كلاس  راش بدن . . بريم كه تو خيلي خوش شانسي هفته ي پيش مستأجرم رفته . . .  يه جاي خوب برات دارم . . . عزيزم . سكانس     59 خارجي ـ غروب ـ حياط خانه ي چند كارگر وسايل را داخل خانه مي گذارند خدابس در حال جا به جا كردن وسايل  و اسباب هستند آسيه نيز به او كمك مي كنند پسر 5 ساله ي در كنار مردي حدوداً 55 ساله كه بر روي ويلچر نشسته و عينك دودي بر چشم زده كه حاكي  از نابينا بودن آن است . كارگران كنار مي ايستند آسيه زنبيل به دست خدابس مي دهد و خود به سوي  كارگران رفته مقدار پولي به آنها مي دهد.     خدابس : آسيه خانم بذار خودم حساب كنم .     آسيه : نترس تا آخرين قرونشو ازت مي گيرم . علي مشغول بازي با ستاره است. آسيه رو به شوهرش .    آسيه : ابوذر مثل اينكه ديگه از دست علي راحت شدي . . چون الآن يه  اسباب بازي ديگه داره      خدابس : يعني داريم زحمتتون مي ديم .       ابوذر : نه يعني اولش خير بوده . . اي كاش مي تونستم بلند شم كمكتون كنم .    آسيه : شما بودنتون كمكِ. اشك در چشمهاي آسيه جمع مي شود به گوشه ي ميرود خدابس به او نزديك مي شود . آسيه : دكترا گفتن زياد زنده نمي مونه سينش خرابه . . . خون بالا مياره . خدابس : ان شاءالله كه چيزي نمي شه . . سايش هميشه بالاي سرتون مي مونه. سكانس     60       داخلي ـ ظهرـ داخل مدرسه خدابس كه ستاره در آغوش اوست وارد سالن مدرسه مي شود آسيه به آنها نزديك مي شود . آسيه : سلام اُمدي . . چرا بچه رو نذاشتي بيش ابوذر و علي.   خدابس : گفتم زحمت ميشه . آسيه : آخه با اين كه نميتوني تو مدرسه كار كني جلوي دستو پاتو ميگيره بدش  من برو دفتر، دخترم كارت داره . سكانس    61 داخلي ـ ظهر ـ اتاق مدير خدابس و داوودي نشسته اند. داوودي : صبح زود بايد بياي . . كل نظافت مدرسه باتوست حياط، كلاس ها،  راهروها و چاي    معلم ها، ماهي هم 10000 تومان بهت مي ديم. خدابس به او نگاه مي كنه . داوودي : فكر ميكني كمه . خدابس : نه خانم . . فقط . . راستش من حاضرم با نصف اين پول كار كنم  به شرطي كه بذاريد درسمو هم بخوانم. داوودي : خيلي خوبه . . چند كلاس سواد داري . خدابس : 2 سال تا ديپلم مونده.   داوودي : باشه اما نبايد دَرست به كارت صدمه بزنه نميتونم در مورد كارت كاري بكنم اما در مورد درست ميتونم كمكت كنم حقوقتم همون 10000 تومن. خدابس : خيلي ممنون خانم (بلند ميشود كه برود ). داوودي : راستي مدرسه جاي بچه نيست يه فكري براش بكن . سكانس    62 داخلي ـ ظهر ـ‌اتاق مدير (2 سال بعد) داخل اتاق مدير . . مدير در حال صحبت كردن با تلفن است زني لاغر و عينكي  ظاهري مرفه وارد اتاق مي شود .   داوودي : آخه پدر من چند روز ديگه مدرسه ها باز ميشه . . . شما هنوز به من ناظمي معرفي نكرديد . . مدرسه همينطوري به حال خودشه اي بابا. تلفن را قطع مي كند .       كريمي : قبول نشد ـ قبول نَ  شو  ده داوودي : چرا آخه كريمي :فكر كنم اينهمه پول كم بوده براش خرج كردم . . . خنگِ ، ديگه نمي فهمه .   داوودي : روزنامه رو بده فكر كنم خوب نگشتي . روزنامه رو مي گيرد خدابس وارد اتاق مي شود و چاي مي آورد .    خدابس : سلام . . . خانم كريمي دوباره عصباني شدي.   كريمي : نپرس كه دلم خونه. داوودي همچنان كه روزنامه را مي گردد لبخندي زده رو به خدابس .     داوودي : خانم كوهپايه . . چايي اُوردي شيرينيش كو.       خدابس : هيچوقتي با چاي شيريني نمي ديم .   داوودي : اين دفعه بايد بدي . . مثل اينكه دانشگاه قبول شدي . دختري حدود 17 ساله وارد اتاق مي شود .   خدابس : كو كجاست؟    كريمي :  بده ببينم. روزنامه را مي گيرد اسم خدابس را مي بيند. دختر : سلام مامان     كريمي : زهرمار و مامان . روزنامه را بر سر دختر كوبيده و او را از اتاق خارج مي كند . خدابس : من ميرم به آسيه خانم بگم . داوودي : وايستا . . . امروز مدارك را بايد ببري آموزش پرورش. تلفنو بر مي دارد و زنگ مي زند . داوودي : سلام حاج آقا من ناظممو پيدا كردم ميفرستمش بياد اونجا دستتون درد نكنه . نما : A : خدابس در حال زدن زنگ مدرسه . B : ستاره با لباس مدرسه وارد اتاق ناظم مدرسه مي شود . C : خدابس در گوشه اي از اتاق خانه  درحال درس خواندن و ستاره در  گوشه ي ديگر اتاق درحال كشيدن نقاشي است. D : ستاره بزرگتر شده و خدابس پيرتر در خيابان در حال خريد لباس هستند. D2خدابس و ستاره ، آسيه و علي و جمعي ديگر بر سر قبر ابوذر در حال گريه هستند. E  : ستاره درگروه تئاترمدرسه در حال ايفاي نقش است .خدابس در حال تماشاي تئاتر است . F : خدابس وارد دستشويي مدرسه شده دو دختر در حال رد و بدل كردن CD هستند جلو مي رود كيف دختر را گرفته و لوازم آرايشي را از داخل كيف دختر خالي مي كند . G : دختري از دختران مدرسه مورد آزار و اذيت پسر جواني قرار گرفته كه خدابس از در مدرسه خارج شده و با پسر برخورد مي كند . Hـ  ستاره 18 ساله در حياط مشغول صحبت كردن با علي جوان است. I : خدابس مشغول نوشتن ليستي در دفتر بزرگ است . تلفن زنگ مي زند تلفن را بر ميدارد . L : خدا بس و ستاره 18ساله از درب پاسگاه خارج مي شوند . سكانس     63 داخلي ـ غروب ـ اطاق خدابس خدابس جلوي آينه ايستاده و دست بر روي چروك هاي زير چشمش مي كشد. خدابس : چرا؟   ستاره : چرا چي . . . چرا رفتم جشن ؟ چند بار بگم دوستام همه داشتن مي رفتن منم رفتم . خدابس : نه ، ميگم چرا من نرفتم جشن اصلاً چرا شوهر نكردم ميتونستم ميدوني خيلي راحت اصلاً توأم نمي فهميدي كه كي باباتِ . .  .اما من 18 سال نرفتم. خدابس : خودمو محروم كردم . . فكر كردم همه چيز و بحت ياد دادم . .  تو از علي خجالت نكشيدي .    ستاره : بخدا نمي دونستم او نجا پسر هست . . اونا به من نگفتن . . تو رو به خدا ناراحت نشو.    خدابس : دختر كوچولوي من خيلي كمتر از اين كه فكر كني به امتحانات مونده . .  سعي خودتو بكن . . اين فكر و از سرت  بريز بيرون بايد بچسبي به درست . . .   بعد از 21 سال تمام اُميدم به توئه . سكانس   64 داخلي ـ شب ـ اتاق صداي در بگوش مي رسد در خانه را مي بينيم كه ستاره آن را باز مي كند در  جلوي در علي جوان ايستاده است . ستاره : اينجا چي مي خواي . . بدو  برو . علي : چي شده مگه . . . سلام خدابس از پشت سر ستاره در مي آيد ستاره به مادر  نگاه مي كند و  داخل مي رود .   خدابس : سلام علي آقا . . . خير باشه .   علي : خيّر ان شاءالله . . . يه خبر خوشي دارم . ادامه سكانس 1     (  B ـ 1) از روي صورت خدابس عقب مي آييم علي در كنار او نشسته بر مي گرديم  ستاره به روي سن رفته جايزه خود را دريافت  مي كند و به سمت جلوي  سن آمده براي جمعيت دست تكان  مي دهد.                      پايان  خنده ) اگه تا اونجا بخواهيم برويم تو از نفس مي افتي. نوشته شده در پنجشنبه پنجم فروردین 1389| ساعت 12:0| توسط اهل دل| GetBC(68); آرشيو نظرات |                                                                          
نویسندگان جوان فیلمنانه نمایشنامه داستان تاکسی   The screenplay  Taxi جعفر صابری  1- خارجی. خیابان. روز تاکسی وارد کادر می شود و می ایستد. در عقب باز می شود. 2- خارجی. تاکسی. روز صدای موسیقی خارجی آرام در فضای تاکسی پیچیده. دست راننده، دنده را خلاص می کندو ساندویچ نیمه را از کنار آن برمی دارد. نما بازتر می شود و اکنون، راننده را می بینیم که گاز نسبتاً بزرگی به ساندویچش می زند و همزمان پیاده شدن مسافرانش را ـ که دو زن هستند ـ می نگرد. او مردی است حدوداً سی و پنج ساله،  با چهره ای نسبتاً سرد و خشن که لباس پاکستانی بر تن دارد. زنان با عجله پیاده  می شوند و یکی از آن ها روبه روی پنجره ی جلوی تاکسی خم می شود و کرایه  را می پردازد. راننده پول را می گیرد، می شمارد و دوباره آن را به سمت زن  می گیرد؛ در حالی که با حرکات سر و دستش به زن می فهماند که «کم است».  زن، گلایه آمیز سری تکان می دهد و شروع به جستجو در کیفش می کند. راننده  گاز جانانه ی دیگری به ساندویچ می زند و جلو را نگاه می کند. چند قدم جلوتر،  دو زن را می بیند که کنار خیابان آمده و منتظر تاکسی می ایستند. نگاهی به زن  مسافر می اندازد که چند اسکناس از کیفش بیرون آورده و همچنان که آن ها را در دست دارد، درون کیفش به دنبال چیزی می گردد. راننده سری تکان می دهد،  نگاه دیگری به دو زن که چند قدم جلوتر از او ایستاده اند می اندازد، یکی از اسکناس ها را از دست زن می کشد و ساندویچ به دست، به سرعت دنده را جا می زند و به راه می افتد. - خارجی. خیابان. روز دو زن، که یکی از آن ها دختر جوانی ـ حدوداً 23 ساله ـ است که مانتو و روسری  به تن دارد و چمدانی در دست؛ و دیگری حدوداً چهل ساله است و حجاب ایرانی  ندارد، کنار خیابان ایستاده اند. تاکسی به سرعت به آن ها نزدیک می شود و درست کنار پایشان ترمز می کند. زن خم می شود و از پنجره، نام هتلی را می گوید  راننده به زن نگاه می کند. چند لحظه ای به او خیره می ماند، چنان که گویی او را می شناسد. زن باز نام هتل را می گوید. راننده نگاهش را از زن می گیرد و به دختر و چمدانی که در دست دارد نگاهی می اندازد. سری تکان می دهد و پیاده می شود. درِ صندوقِ تاکسی را باز می کند و به سمت دختر می رود. به او نزدیک  می شود تا چمدان را از دست او بگیرد. دختر غافلگیر شده و خود را پس می کشد.  راننده بی هیچ کلامی چمدان را از دست او می گیرد و داخل صندوق می گذارد. همچنان که نگاهش به زن و دختر است، در صندوق را محکم می بندد. سپس می رود و پشت فرمان می نشیند. زن، در عقب را باز می کند و کنار می ایستد تا دختر سوار شود.  زن:برو تو عزیزم، برو.       دختر : ببخشید دختر سوار می شود. زن هم سوار می شود و در را می بندد.   4- خارجی. تاکسی. روز زن :  خب، زیاد که معطل من نشدی؟... خوب اومدی؟   دختر: (با لبخندی کم رنگ) مرسی. زن:خسته ای آره؟... اینجا قشنگه نه؟ اوه... حالا  کجاشو دیدی؟ صدای موسیقی خارجی قطع می شود. راننده را می بینیم که نوار را عوض می کند. صدای موسیقی ایرانی قدیمی  به گوش می رسد. زن لبخندی می زند و رو به دختر می گوید: حال می کنی؟ اینجا تاکسی هاش هم واسه ت ترانه های درخواستی پخش  می کنن. دختر در پاسخ به لبخندی اکتفا می کند. ساکت است و نگاه سرگردانش،  بیشتر بیرون را می کاود. زن: ببخشید عزیزم، اسمت باز یادم رفت...  دختر: مهری...  دختر باز رویش را به سمت خیابان می گرداند. زن: آره مهری جان، اینجا، بهشتیه واسه خودش... حالا بذار یه چند روزی بگذره،  اون وقته که می فهمی چی دارم بهت می گم. (مهری لبخند می زند.  همچنان ساکت است.)  آخی... چه دختر خجالتی ای! غریبی نکن خوشگلم... یه دو کلمه ای هم با  ما حرف بزنی بد نیست ها...  اما من فکر می کنم اینجا زندگی کردن حق توئه؛ نیست؟ آخ خ خ ... آخ که اگه من تو اون مملکت شما یه کاره ای بودم،... اصلاً همین خودِ تو، واسه چی باید پاشی خونه زندگیت رو ول کنی و سر بذاری به غربت،  هان؟ ای خدا بگم چیکارشون کنه با این مملکت داری شون. گوش میدی  چی میگم؟... مهری! خانمم نمیشه اینجا رو بذاری بعداً حسابی ببینی؟ به جاش الان یه ذره فرشته  جونتو تحویل بگیری عزیزم؟  (مهری همچنان بیرون را نگاه می کند. ما هم چهره اش را نمی بینیم.)  بذار این روسریت رو وردارم؛  موهای ناز بیچاره ت چه گناهی کردن آخه؟ بذار یه هوایی بخورن بعد این همه سال... دستش را به سمت روسری مهری می برد. مهری ناگهان دستش را بالا  می آورد و روی روسریش می گذارد. رویش را به سمت فرشته و ما برمی گرداند.  چهره اش را می بینیم که غرق در اشک است. مهری: خانم!... (کمی فرشته را نگاه می کند. می کوشد خود را کنترل کند، اما نمی تواند. بغضش می ترکد) خانم به خدا من این کاره نیستم. نمی تواند ادامه دهد. زار زار گریه می کند. راننده کنجکاو او را در آینه نگاه می کند. مهری چون کودکی به آغوش فرشته پناه می برد. 5- خارجی. خیابان. روز تاکسی در حال حرکت، به چراغ قرمز می رسد و می ایستد. 6- خارجی. تاکسی. روز صدای موسیقی ایرانی همچنان به گوش می رسد. راننده به دست فرشته دستمال کاغذی می دهد. مهری می کوشد لابه لای هق هق اش، حرف بزند. مهری: من مثل بقیه خوشی نزده زیر دلم خانم. اگه می دونستین زندگی چند نفر الان تو دستای منه. شما آخه چه می دونین تو دل من الان چه خبره؟... همین قدر بهتون بگم که دوماه دیگه، داداشم رو می کُشن. دارش می زنن.  وگرنه من دلم بهشت نخواسته خانم. (آلبومی از کیفش بیرون می آورد؛ عکس برادرش را نشان می دهد) ببینینش... بیست و پنج سالش بیشتر نیست. همه  کَسمونه؛ بابامون، داداشمون، بزرگمون... (عکسی دسته جمعی را   نشان  می دهد که در آن، مهری چمدان به دست ایستاده و کنار او، مادر پیر و دو خواهر دوازده و بیست ساله اش ایستاده اند. عکسی دیگر، خواهر کوچکتر را نشان می دهد که دست بر گردن مهری حلقه کرده و در حال بوسیدن اوست.  مهری با عشقی مادرانه روی چهره ی خواهر کوچکش در عکس، دست می کشد) فکر می کنی الان سمیه کوچولو  می دونه من اومدم اینجا چیکار؟ نه. هیچ  کدومشون نمی دونن... می دونن اومدم اینجا کار کنم؛ اما این که چه کاری... راننده در آینه مهری را نگاه می کند. فرشته نگاهی به راننده می اندازد؛  می جهد و صدای موسیقی را زیاد می کند. راننده در آینه نگاه کوتاه خشمگینی به او می اندازد. 7- خارجی. خیابان. روز تاکسی از راه می رسد و داخل خیابانی می پیچد. 8- خارجی. تاکسی. روز موسیقی قدیمی شادی در حال پخش است. مهری آرام تر شده است. مهری : می گن چون ماه رمضون بوده، دیه ش دو برابر میشه. نزدیک سی و  پنج میلیون. (پوزخند   تلخی می زند) ما که وا... تو یه برابرش هم موندیم...دیزالو 9- خارجی. تاکسی. روز (کمی بعد) آلبوم ورق می خورد و عکسی از مادر پیر، که کنار چرخ خیاطی قدیمی نشسته و عینکش را تمیز می کند در برابر دید قرار می گیرد. مهری: (خارج از قاب) دیگه چشم واسه ش نمونده.صبح تا شب هی  نشست تو خونه، دوخت و دوخت تا بتونه شکم ماها رو سیر کنه. نسرین  هم داره میره دانشگاه؛ می خواد وکیل بشه. سمیه هم که بچه س. من بودم و یه حقوق بخور و نمیر. فرشته:بابات... عکسی قدیمی از پدر مهری را می بینیم؛ مردی حدوداً سی و پنج ساله که پشت فرمان کامیونی نشسته. مهری:خدا بیامرزدش... دیزالو 10- خارجی. تاکسی. روز (کمی بعد) مهری (ادامه می دهد) کم پولی نیست. به هر دری که شما فکرشو بکنین  زدم خانم. اما مگه چقدر وقت داشتم؟... باور کنین خانم، اگه همون جا می خواستم این پول رو جور کنم، خیلی بیشتر به کثافت کشیده می شدم... دیزالو 11- خارجی. تاکسی. روز (کمی بعد) مهری (ادامه می دهد) یه چند روزی عصرا که برمی گشتم خونه، می اومد  جلو و بهم  سلام می کرد. گفتم بی خیال. این هم یکی از اون جوونای لاشخور  علافیه که غیر از اذیت کردن زن و بچه ی مردم کار دیگه ای ندارن... یه روز غروب،  پیچ کوچه رو کهرد کردم، یهو جلوم سبز شد. (سرش را پایین می اندازد) بهم  دست زد. یادم که میاد، چندشم میشه. (با پوزخند) بعد هم معذرت خواهی کرد  و... زد به چاک. دنبالش دویدم؛ می دویدم و داد می زدم. یهو دیدم یکی دوید  سر راهش... مسعود بود؛ منو که به اون حال دید، خون جلوی چشماشو گرفت... 12- خارجی. خیابان. روز تاکسی در خیابان حرکت می کند و ما از دید مهری، مناظر کنار آن را می بینیم. مهری (خارج از قاب) مگه من چمه؟ خب من هم خیلی آرزو داشتم که یه روز بتونم بیام و اینجاها رو ببینم. (با تمسخر) اما نمی دونستم خدا می خواد این جوری بهشتشو قسمتم کنه. (گریه می کند. تصویر مناظر کنار خیابان، تار می شود.) 13- خارجی. تاکسی. روز فرشته مهری را در آغوش خود می فشرد و می کوشد او را آرام کند. فرشته می فهمم عزیزم. آره، خیلی سخته. اما مگه کار دیگه ای هم  میشه کرد؟ مهری (می کوشد گریه نکند. خشمگین پاسخ می دهد) آره. کار دیگه ای هم  نمیشه کرد. چاره ای نیس. قسمت ما هم این بوده. حتماً خواست خدا بوده نه؟  شایدم یه حکمتی تو کاره. (پوزخند می زند) از اول عمر تا حالا با همین دری وری ها زنده ایم. فرشته مهری جون! اونقدرا هم که تو فکر می کنی بد نیست عزیزم. آدم عادت می کنه. تو اینجا می تونی حسابی پولدار بشی. مثل همه. مهری (میان گریه هایش پوزخند می زند) آره، مثل همه. فرشته ببین عزیزم! من خودم هواتو دارم. خودم زیر پر و بالتو می گیرم. بهت قول  میدم همه چی خیلی زود درست میشه. می فهمی؟ اونقدر زود که، نمی تونی  باور کنی. تو باید برگردی، داداشت رو درآری، خواهراتو سروسامون بدی. مگه نمی خوای این کار رو بکنی؟ مهری (می کوشد آرام بگیرد) چرا. فرشته واسه خودتم خوبه. تو دیگه مجبور نیستی با بدبختی زندگی کنی. (بغض می کند) به خواهر کوچولوت فکر کن. اون دیگه نباید به خاطر بدبختی و  نداری، توسری خور و بدبخت باشه. نباید فردا که بزرگ تر شد، همه ش گذشته ی  سیاهش جلوی چشمش باشه. اشکی از گوشه ی چشم فرشته می جوشد و روی گونه اش می غلتد. او از  درون کیفش پاکت سیگاری بیرون  می آورد؛ به مهری تعارف می کند. مهری  سر تکان می دهد. فرشته سیگاری گوشه ی لبش می گذارد و آن را   آتش می زند مهری:ناراحتت کردم فرشته جان! فرشته نه مهم نیست. می دونی تا حالا چقدر از این قصه ها توی همین  مسیر از یه مشت دختر جوون بی گناه ـ که هر کدومشون هزار تا آرزو تو سرشون داشتند ـ شنیدم؟ قصه ی بدبختی چند تا دختر ایرونی رو می خوای  واسه ت بگم که به ته خط رسیدن و حاضر شدن دست به هر کاری بزنن؟ نمی دونم... شاید تو هم مثل بعضی هاشون حالت از من به هم بخوره  (به مهری که ساکت است نگاه می کند) آره؟ مهری نه. بودن و نبودن تو زیاد فرقی نمی کنه. همه مون می دونیم که عیب کار یه جای دیگه است. این بازار، هیچ وقت تعطیل نمیشه فرشته...  حتی شاید واسه یکی مثل من، همین یه راه مونده باشه و کار تو یه کمک بزرگ. نمی دونم.. 14- خارجی. خیابان. روز تاکسی در بزرگراهی در حال حرکت است. راهنما می زند و داخل  خیابانی می پیچد. 15- خارجی. تاکسی. روز فرشته مقداری پول به مهری می دهد. فرشته پیشت باشه. شماره ی اتاقت رو هم که یادته. (مهری سر تکان می دهد) تاکسی تا دم هتل می رسوندت. باشه؟ بچه هام هستن...  (تاکسی آرام آرام از سرعتش می کاهد و کنارمی کشد) من یه نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. (او را می بوسد) خب قربونت برم، می بینمت. نگران چیزی نباشی ها! (پیاده می شود) فرشته مثل شیر  پشتت واستاده. خب برو عزیزم. برو. فرشته در تاکسی را می بندد. تاکسی به راه می افتد. فرشته کمی  با نگاه تعقیبش می کند. سپس آینه ی کوچکی از کیفش بیرون می آورد  و خود را درون آن می بیند. سر و وضعش را نیمه کاره مرتب می کند و چند ثانیه ای، گیج به تصویر خود در آینه خیره می شود. 16- خارجی. تاکسی. روز تاکسی، لابه لای چند اتومبیل دیگر ایستاده است. صدای موسیقی ملایم بدون کلامی به گوش می رسد. مهری، غمگین و معصوم خود را روی صندلی رها کرده و بیرون را نگاه می کند. راننده، کمی در آینه او  را نگاه می کند. آشفته است. نگاه سرگردانش را از مهری می گیرد و متفکر  روبه رو را نگاه می کند. ـ دیدگاه راننده چراغ قرمز، استوار در برابرمان قد علم کرده است. فید اوت فید این 17- خارجی. تاکسی. روز تاکسی در خیابان در حال حرکت است. موسیقی ملایم همچنان به گوش  می رسد. راننده درون آینه نگاهی می اندازد. متوجه چیزی می شود. دستش به سمت پخش می رود و آن را خاموش می کند. روی صندلی  عقب، مهری را می بینیم؛ سرش را به پشتی تکیه داده و چشمانش بسته است؛ بی هیچ حالتی... 18- خارجی. روبه روی هتل. روز تاکسی روبه روی هتل می رسد و می ایستد. راننده درون آینه را نگاه  می کند، ما هم؛ چشمان مهری هنوز بسته است. راننده متفکر به هتل نگاه می کند، بعد به مهری. چند بار دهان می گشاید تا چیزی بگوید؛  اما نمی گوید. مهری را درون آینه می بینیم؛ اما تمام چهره اش درون قاب  کوچک آینه جای نمی گیرد. روسریش تقریباً از روی سرش کنار رفته است.  او زیباست؛ با چهره ای کشیده و معصوم. به آرامی نفس می کشد. دوست  داشتنی است. راننده نمی تواند به او خیره شود؛ می کوشد نگاهش را متوجه جاهای دیگری کند. فید اوت فید این 19- خارجی. تاکسی. روز (کمی بعد) راننده هنوز نشسته و فکر می کند. گهگاه مهری را درون آینه نگاه می کند. مهری چشم باز می کند؛ کمی اطراف را می کاود و موقعیتش را به یاد می آورد. روسریش را مرتب می کند و موهایش را زیر آن جمع می کند مهری (خواب آلود) اِ... رسیدیم؟ ( راننده در حالی که او را در آینه نگاه می کند، با حرکت سر تأیید می کند) مرسی، خسته نَ... ساکت می شود. به چیزی فکر می کند؛ راننده هم. مهری در را باز می کند و پیاده می شود؛ راننده هم همین طور. مهری در حالی که هتل را نگاه می کند، به سمت صندوق تاکسی می رود. راننده هم در حالی که نگاهش بین مهری و هتل در نوسان است، به سمت عقب تاکسی می رود. هر کدام در فکری  هستند. مهری کم کم چشم از هتل برمی دارد و راننده را نگاه می کند که مبهوت، به او خیره مانده است؛ اما گویا او را نمی بیند. مهری (دستپاچه) چیه؟  راننده به خود می آید. در صندوق را باز می کند، چمدان مهری را بیرون می آورد و کنار پای او می گذارد. مهری چمدان را برمی دارد، نگاهی به راننده می اندازد، به  سردی تشکر می کند و به راه می افتد. چند قدمی می رود و ما هم به همراهش.  راننده را دیگر نمی بینیم. ناگهان: راننده (خارج از قاب) ببخشید خانم (سرعت مهری کم می شود) آبجی با  شمام! (مهری می ایستد. رو برمی گرداند و او را نگاه می کند. شگفت  زده است، اما می کوشد این طور دیده نشود. پیش از آن که بتواند چیزی  بگوید، راننده ادامه می دهد) خانم! من ایرانیم. اسمم عماده. مهری (کمی فکر می کند. سر تا پای عماد را برانداز می کند) خب،...  من... عماد :زیاد وقتتون رو نمی گیرم خانم. من حرفاتون رو با اون خانم شنیدم  نمی خواستم اما خب... مهری (تدافعی) خب؟ عماد ... ببین آبجی! من فقط یه چیزی رو می خوام بدونم... داداش شما واسه  چی اون کار رو کرد؟ چی شد که یه لحظه یادش رفت کیه، کجاست، مسؤول  زندگی چند نفره هان؟... می فهمین که چی می خوام بگم؛ اصلاً بذار این شکلی بگم: شما فکر می کنی داداشت حاضره به این قیمت آزاد بشه که... مهری (کوبنده، حرف عماد را نیمه تمام می گذارد) خب، شما بفرمایین چیکار  کنم؟ (سرش را پایین می اندازد) اصلاً مگه کاری هم میشه کرد؟ هان؟ عمادنمی دونم،... اما... مهریخب، خداحافظ. (چمدانش را برمی دارد) عماد :فقط می دونم این راهش نیست. من حاضرم توی زندون، یا هر جای دیگه هر بلایی سرم بیاد؛ اما با این وضع از زندون در نیام. مهری (با تحقیر) اِ... پس خوش به حال خواهر شما بابا! (با تمسخر) اما این داداش ما، نامرد، حاضره به هر قیمتی دربیاد حتی به... (با خشم) برو آقای مَرد! خدا روزیت رو جای دیگه  حواله کنه. (چمدانش را برمی دارد و به راه می افتد). عماد: من می خواستم کمکت کنم. (ضربه ی آخر را می زند) اما شما انگار  تصمیم خودت رو گرفتی. انگاری... مهری ناگهان برمی گردد و به سرعت به سوی عماد می آید. با فاصله ی  کمی از او می ایستد و در چشمانش زل  می زند. مهری: انگاری چی هان؟ بگو تا دهنت رو خورد کنم... انگاری خودم هم همچین  بدم نمیاد آره؟ نمی فهمی دارم می گم به هر دری زدم. این جوری می خواستی کمک کنی؟ با حرف و نصیحت و... در وری آره؟ می دونی، مردم  ما فقط بلدن حرف بزنن؛ اصلاً دیگه مملکت شده مملکت حرف. تو می دونی الان چند وقته دارم همه ش از این حرفای قشنگ می شنوم؟     می دونی همه ی دنیا بهم گفتن نکن؟ اما پس چرا یکی نیست بگه پس  چیکار کنم؟ اون رو به خاطر من دارن می کشن؛ حالا بیام دس رو دس بذارم تا دیگه خونواده ای برام نمونه؟ هر چی تا حالا کشیدیم کمه؟ دِ یه چیزی بگو آخه . (بغضش باز می ترکد) تو هم حرفات ته کشید؟ فکر می کنین عقل خودم به این  چیزا نمی رسه آره؟ همون خدایی که نمی دونم قبولش داری یا نه، اما من از دستش شاکیم، می دونه که من دیگه ته خطم. (گریه می کند)... آره، علی بی غم مال تو فیلماست. (پوزخند می زند) فیلمشم دیگه نمی سازن... نمی دونم... ولی به هر حال، مرسی. چمدانش را بر می دارد و به راه می افتد. عماد فکر می کند. به شدت آشفته و گیج است. مهری را نگاه می کند که فاصله ی چندانی تا در ورودی هتل ندارد.  و باز فکر می کند. عماد به سمت مهری به راه می افتد. مهری در حال رفتن است. چشمانش هنوز خیس اند. از پشت سر، صدای پای  کسی می آید که به سرعت نزدیک می شود. پاهای مهری سست می شوند. می خواهد روبرگرداند و پشت سر را نگاه کند که: عماد:خانم! مهری ناگهان بر می گردد و رو در روی او می ایستد. عماد این بار محکم و مصمم روبه روی او ایستاده. چند  لحظه ای در سکوت، یکدیگر را ارزیابی می کنند. عماد:می خوام کمکت کنم. مهری (می کوشد پاسخی برای او بیابد) چه جوری؟ عماد:جورش می کنم. مهری:(با تأکید) چه جوری؟ عماد: شما به اونش کاری نداشته باش! می خوای به داداشت کمک  کنی یا نه؟ مهری:آخه چه جوری؟ عماد می دونم، کم پولی نیست؛ اما میشه. شما (فکر می کند)... سه روز به من مهلت بدین، زیاد که نیس، هس؟ مهری (خنده ی تلخی می کند) تو این همه وقت نشد؛ حالا تو سه روز... اصلاً  واسه چی می خوای کمکم کنی؟ عماد نمی دونم، نمی دونم. فقط اینو می دونم که... نباید بذارم. مهری:می تونی؟ عماد :شما، یه قول به من بده؛ مردونه. سه روز فقط منتظر می مونی باشه؟ (سرش را پایین می اندازد) هیچ کاری نباید بکنی. مهری... عماد (کارتی از جیبش بیرون می آورد) شماره ی منه. یادت نره قول دادی.  (به سمت تاکسی  به راه می افتد. مهری همچنان ایستاده و او را نگاه می کند) زود خبرش رو بهت میدم. (سوار تاکسی می شود و تاکسی به راه می افتد. مهری همچنان ایستاده و بلاتکلیف او را نگاه می کند...) 20- خارجی. تاکسی. روز عماد در حال رانندگی. فکرش مشغول است و آوازی را زیر لب زمزمه می کند. کنار خیابان، مسافری می بیند و  می ایستد. داخل آینه، خود را نگاه می کند. زیر لب: عماد:آدم نمی شی ها! مرد مسافر سوار می شود. به انگلیسی سلام می کند. عماد پاسخش را می دهد و به راه می افتد. 21- داخلی. هتل. روز مهری چمدان به دست از پله ها بالا می آید. نفسش بند آمده. از کنار در  آسانسور ـ که روی آن عبارت «خراب است» به انگلیسی نوشته شده ـ  می گذرد. به آن نگاهی می اندازد و آهی می کشد. راهرو را طی می کند و شماره ی اتاق ها را نگاه می کند. به اتاق 317 می رسد و کلیدی را که در دست  دارد در قفل آن می اندازد... 22- داخلی. اتاق 317. روز (ادامه) در باز می شود. نورِ بیرون به داخل اتاق می تابد. مهری که در آستانه ی در ایستاده، به حالت ضد نور دیده می شود. نگاه کوتاهی به اطراف اتاق می اندازد . چراغ ها را روشن می کند و چمدانش را کناری می گذارد. اتاق را می بینیم؛ دوتخت دارد که یکی از آنها مرتب است و روی دیگری چند تکه لباس زنانه به صورت  نامنظم دیده می شود. کنار تخت مرتب می رود و روی لبه ی آن می نشیند.  نفسی چاق می کند. هنوز در فکر است. خود را به آرامی روی تخت رها می کندو دراز می کشد. پس از چند لحظه، چشمانش را به آرامی روی هم می گذارد. 23- خارجی. خیابان. روز تاکسی کنار خیابان ایستاده. عماد با تلفن همراهش صحبت می کند عمادنه  مهدی جون! می دونی که من بدقول نیستم، هستم؟... آره حالا هم کار مهمی  واسه م پیش اومده. حالا، این دفعه رو شما برید، جای ما رو هم خالی کنید، تا سری بعد... نوکرتم... حالا تو یه چیزی رو به من بگو... گوش کن! پول مول تو بساطت  هست؟ آره، پول... به ما نمیاد پول لازم داشته باشیم؟ حالا دیگه... چقدری می تونی؟... خیلی بیشتر... گفتم که، لازم دارم... زن؟... خرم؟... حالا ببین  چیکارش می تونی بکنی 24- داخلی. اتاق 317. روز مهری در همان وضعیت به خواب رفته. در قفل در کلیدی می چرخد و در باز  می شود. دختری حدوداً نوزده ساله که پوشش ایرانی ندارد، از لای درِ نیمه  باز سرک می کشد. مهری را روی تخت می بیند و لبخندی از سر خوشحالی  بر لبانش نقش می بندد. در را کامل باز می کند، داخل اتاق می آید و آن را به  آرامی می بندد. از حرکاتش پیداست که دختر پر جنب و جوشی است. با سرعت  ولی بی سر و صدا بالای سر مهری می آید. نگاهش می کند. باز   لبخند می زند  خم می شود و او را می بوسد. لحظه ای فکر می کند. تار مویی از سرش می کَنَد  و آن را با شیطنت در بینی مهری فرو می کند. چند بار این کار را می کند تا سرانجام ، مهری چشم می گشاید. لحظه ای گیج به دختر نگاه می کند و سپس: مهری:(با لبخند) الهام! الهام (مثل بچه ها ذوق می کند و می خندد) الهام قربونت بره عزیزم! (مهری را از جایش بلند می کند؛ روی تخت می   نشاندش و او را در آغوش می کشد) چرا این  قدر دیر کردی؟ می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ خوبی مهری؟ مهری:مرسی، تو چطوری؟ الهام (کمی مهری را از خود جدا می کند و براندازش می کند) تو  که هنوز تو فاز تهرونی بابا! اینجا این جوری مسخره ت میکنن ها. ببینم، لباس درست و حسابی که آوردی؟ (مهری   لبخند می زند) خب بگو ببینم، کجا بودی تا حالا؟ مهری (آه می کشد) خیلی سخت بود الهام. حالا هم که این ورم   هنوز نتونستم  با خودم کنار بیام. الهام تو هم خیلی سخت می گیری مهری! ببین قبلاً هم بهت گفتم؛ همه ی آدما، از صبح تا شب دارن دنبال پول می دوند.خب اینم یه جورش. فقط... (سکوت) 25- خارجی. تاکسی. روز عماد در حال رانندگی با تلفن همراهش صحبت می کند. زنی مسافر اوست. عماد نه بابا، فقط سه روز!... می تونی یا نه؟... خداحافظ. گوشی را قطع می کند. بی حوصله است. زن مسافر به زبانی بیگانه به او می گوید که داخل خیابانی بپیچد و او در حالی که هنوز تلفن در دست دارد و شماره ی دیگری می گیرد، داخل خیابان می پیچد. 26- داخلی. اتاق 317. روز (ادامه) مهری کاش منم مثل تو اینقدر راحت می تونستم خودمو گول بزنم الهام! الهام دمت گرم بابا!... شما فیلسوف و ما هم گوسفند زنده، آره؟   قبول. اما من  یه چیزی رو خوب می دونم. ما او مدیم که  زندگی کنیم؛ نه؟ مثل همه ی آدما  (مهری در حالی که در کیف دستی اش به دنبال چیزی می گردد، پوزخند می زند)  ای بابا، ما  هم وقت گیر آوردیم ها. یالّا پاشو لباس خوشگلات رو بیار بپوش ببینم.  پاشو، امشب می خوام ببرمت یه جای توپ. تو که هنوز این قمقمه ت باهاته مهری (کمی از شیشه ی شربت معده سر می کشد) پدرمو در آورده  بابا. الهام غصه ی اونم نخور. یه چند وقتی که اینجا مثل آدم زندگی  کنی، اونم خوب میشه. صدای زنگ تلفن به گوش می رسد. الهام گوشی تلفن همراهش را از داخل کیفش بیرون می آورد و شماره ی روی نمایشگر آن را نگاه می کند. الهام فرشته است. حال کردی باهاش؟ (منتظر پاسخ مهری نمی ماند. صمیمی  و لوس به تلفن پاسخ می دهد) سلام! احوال فرشته جون؟... قربونت برم. مرسی،  جای شما خالی... الان پیشمه... آره، مهری... حال کردی با رفیق ما؟... اِ... حالا  کجاشو  دیدی؟... آهان... باشه، می بینمت. (گوشی را قطع می کند. رو  به مهری)  داره میاد اینجا. ناقلا، خوب دلش رو بردی ها! پاشو، پاشو این زره و کلاه خودتو در آر، لباس خوشگل بپوش؛ ترگل ورگل، خانم... دِ پاشو دیگه. مهریخوبه. الان خسته ام. الهام پاشو ببینم دختر!  راستی یه چیزی؛ معده تو به فرشته نگی ها! (مهری نگاهش  می کند) می دونی، اینجا هر چی که سالم تر باشی، بیشتر هواتو دارن. می فهمی که؟ مهریاوهوم...   27- داخلی. رستوران. روز رستوران شلوغ است. زنان و مردان زیادی پشت میزها نشسته اند. موسیقی ملایمی به گوش می رسد. زنی حدوداً چهل ساله، نسبتاً زیبا و موقر، لابه لای  میزها راه می رود؛ با برخی میهمانان سلام و احوالپرسی می کند و به برخی  از پیش خدمت ها دستوراتی می دهد. بسیار خوش رو و متین است. همین  طور لابه لای میهمانان می رود تا به میزی می رسد که عماد پشت آن نشسته  است. زن، روبه روی عماد می نشیند. زن (با لبخندی دوستانه) سلام عماد خان! عماد:سلام مهین خانم! خسته نباشی. مهین قربونت برم، مرسی. چه خبر؟ (عمادبا حرکت سر می گوید «هیچ»)  زود به زود یاد ما می کنی؟ عماد ای بابا! ما که سرمونو بزنن، ته مونو بزنن، اینجا پلاسیم. مهین (باخنده) جدی؟ باز قدیما بیشتر سراغ ما می اومدی. خب، بگو. حال  و روزت چطوره؟ عماد:شکر... مرتضی چیکار می کنه؟ مهین اونم خوبه. (آه می کشد) روز به روز داره زمین گیرتر میشه...  (می کوشد بحث را عوض کند، می خندد) خب... این وقت روز، حتماً کاری  داری که اومدی اینجا. عماد ... آره... کمک می خوام. می دونم که گرفتاری های خودتون  خیلی  زیاده، اما... مهین بگو! من و مرتضی که با تو این حرفا رو نداریم. عماد: آره. راستش، پول می خوام. مهین (شگفت زده) پول؟... (کمی در سکوت نگاهش می کند. عما نگاهش پایین است) 28- داخلی. اتاق 317. روز الهام روبه روی آینه ایستاده؛ لباسهایش را عوض کرده و در حال تکمیل آرایش  خود است. بی حوصله است. الهام اَ... ول کن بابا تو هم. (مهری را می بینیم که لباس صورتی به تن کرده و روسریش را برداشته. روی لبه ی تخت نشسته و اشکش سرازیر است) عفت و عصمت شوهر کردن حاج خانم. پس حالا اصلاً واسه چی اومدی؟ مهری:نمی دونم. خب چیکار می کردم؟ الهام دِ همین! پس مهری خانم! آش کشک خاله س. کسی در می زند. الهام نگاه سریعی به مهری می اندازد. مهری به سرعت  اشکهایش را پاک می کند و خود را جمع و جور می کند. الهام:بیا تو عزیزم! در بازه. در باز می شود و فرشته داخل می شود. لباس و آرایشش را تغییر داده است  و کیسه ای در دست دارد. الهام، چابک می پرد و او را در آغوش می کشد و  می بوسد. مهری هم از جایش بلند می شود. فرشته، خندان نگاهی به مهری  می اندازد. فرشته چی شده عزیزم؟ عروسک من چرا گریه می کنه؟ مهری لبخند می زند. می خواهد چیزی بگوید که الهام پیش دستی می کند. الهام بچه ننه س بابا. دلش واسه مامان جونش تنگ شده. (می خندد) ما هم  که شیرمون خشک شده بود دیگه. فرشته به سمت مهری می رود و او را در آغوش می کشد. فرشته: آخی... بمیرم. خانم به این خوشگلی... (او را از خود جدا کرده و سر  تا پایش را نگاه می کند.) چیکار کرده. ماشّالا، ماشّالا.  (کیسه را به دست  مهری می دهد) مال توئه عزیزم. بگیر ببین واسه ت چی آوردم. (مهری کیسه را می گیرد، نگاهی به داخل آن می اندازد و آن را روی تخت می گذارد) خوشت نیومد؟ (لباسی را از داخل کیسه ببین چه سرخیه... 29- داخلی. رستوران. ادامه عماد:...سی چهل میلیون. مهین تومن؟ (عماد با حرکت سر تأیید می کند) خیلیه! (به چیزی   فکر می کند؛ نگران می شود) ردّت رو گرفتن عماد؟ عماد:(می خندد) نه بابا! لازم دارم. مهین:برای خودت که نمی خوای... پس... عماد:واسه یه بنده خدا. خیلی گرفتاره... مهین:(آه می کشد) پس تو دوباره... عماد:این یکی فرق می کنه مهین خانم! مهین:... خاطر خواه شدی؟ عماد:ما رو که می شناسی. مهین:پیش عباس رفتی؟ عماد:هنوز وقت نکردم. اول از همه اومدم اینجا. مهین (فکر می کند) باشه. ببینم چیکار واست می تونم بکنم. اما سه روز  خیلی کمه. عماد آره... (بلند می شود) خب من دیگه زحمت رو کم می کنم. مهین:قربان تو! ببینم چیکارش میشه کرد. عماد یاعلی! (برمی خیزد و از رستوران بیرون می آید.) 30- داخلی. اتاق 317. غروبه بیرون می آورد) الهام روی لبه ی تخت نشسته و سیگار می کشد. زیر لب ترانه ای را زمزمه می کند. مهری، پشت پنجره ایستاده و بیرون را نگاه می کند. الهامباحاله نه؟ مهریچی؟ الهام اینجا دیگه بابا، دوبی... یعنی می خوای بگی نیس؟ مهری چرا، اما وقتی باحاله که فقط واسه ی تفریح اومده باشی. الهام اِ... مگه حالا واسه چی اومدی؟ تو که بابا نونتم تو روغنه. همچین  مخ فرشته رو زدی که ما رو دیگه یادش رفت. تو نکنه مهره ی مار داری؟ مهری:(بی توجه به حرفهای او) الهام! الهام:جون! مهری:یه چیزی بهت بگم، به هیشکی نمیگی؟ الهام:حالا تا چی باشه. مهری:نه، جدی. الهام:گوش میدم، بگو. مهری (پنجره را رها می کند و به سمت الهام می آید) به نمیگی ها! 31- خارجی. کنار دریا. شب مردی حدوداً سی ساله، کنار دریا نشسته. بطری نیمه پری در دست دارد و نیمه مست، زیر آواز زده است در میان آوازش، گهگاه جرعه ای می نوشد. مرد (می خواند) اومدم آشتی کنم با تو به مولا آخدا... عماد را می بینیم که از پشت سر مرد می رسد و در چند قدمی او می ایستد  و کمی نگاهش می کند. مرد چند بیتی دیگر می خواند. عماد جلو می آید. عماد:داداش! مرد:(فکر می کند، رویش را بر نمی گرداند) جون! عماد :شما که اینقدر خرت میره، یه مردونگی کن؛ ما رو هم باهاش آشتی بده. مرد:باشه، چرا که نه؛ اما خب، خرج داره... عماد:چی؟ مرد ... والّا... (می خواند) عماد باید برقصه... عماد باید برقصه. (عماد می خندد. مرد هم لبخند بر لب، رو برمی گرداند و به سمت عماد می آید. صمیمانه همدیگر  را در آغوش می کشند و روبوسی می کنند.) چطوری مرد؟ عماد:نوکرتم منصور جون!... چه خبر؟ منصور:چه شکلی ما رو پیدا کردی تو؟ عماد (سر به سرش می گذارد) از بس تابلویی دیگه پسر!... (جدی)  وقتی گم  و گور میشی و نه خونه ای، نه تلفن رو جواب میدی، بگو کجا باس پیدات کنم؟ (منصور سرتاپای او را نگاه می کند) چیه؟ عماد:چته؟ منصور:تو چته؟ عماد:هیچی. منصور اِ... پس کی چشه؟ ببین مشتی، یه خرده همچین قیافه ت قاراشمیشه،  نگو نیست. (بطری را بالا می گیرد) من الان به یه عالمی وصلم که، همه چی  رو می فهمم. (عماد تأیید می کند) بیا  بیشین اینجا... بیا. (عماد کنار منصور  می نشیند.) 32- خارجی. کنار دریا. شب (کمی بعد) عماد و منصور کنار هم نشسته اند. منصور خیلی پوله پسر! پس نمیگی واسه چی می خوای، نه؟ عماد:گفتم؛ واسه یه بنده خدا. منصور:دنبالتن؟ عماد:نه. واسه خودم نمی خوام. منصور (انگشترش را بیرون می آورد)... خیلی کمه، اما جانِ عماد صفر  صفرم. عماد (کمی نگاهش می کند) کی انگشترِ تو رو خواسته مرتیکه؟ فقط اومدم  باهات حرف بزنم. 33- داخلی. اتاق 317. شب الهام (می خندد) من نمی دونم تو، به این سادگی چه شکلی تو اون مملکتِ خرتوخر تاحالا سالم موندی. (مهری نگاهش می کند)  آخه دختر خوب! اون مملکتی که تو توش بودی، منم بودم.مردای ایرونی رو، اول اسم هر کدومشون  رو که بگی ها، من  بهت می گم کدومشون دزده، کدوم کلاهبرداره، کدوم خانوم بازه؛ چه می دونم خلاصه... مهریآره... اما خب این یکی... الهام: من می دونم. این یکی یه جور دیگه بود. حتماً هم یه چیز  غریبی تو چشماش بود؛ نه؟ هِی... یک بی پدرایی اند این مردا.  از من بپرس. اون آدم  حسابی هاش تا یه پشت چشم واسه شون میای، خَلاصن؛ این یکی که  دیگه داری میگی؛ شوفره...  می دونی؟ مهری (دچار تردید شده؛ اما نمی خواهد ناامید شود) الهام اون اصلاً تو چشمام هم نگاه نمی کرد. الهام: به وقتش حاج خانم! خر که شدی، همه کاری می کنه. 34- خارجی. کنار دریا. شب عماد ...همین جوری موندم وسط زمین و آسمون منصور! نمی دونم چی درسته، می تونم، نمی تونم... منصور: شاعر می دونی چی میگه عماد جون؟ «در نومیدی بسی امید است»... عماد (پوزخند می زند) شاعر هم حتماً اون موقع حال تو رو داشته. وگرنه  بطریش که خالی شد، نمی گفت: «گلیم بخت که سیا شد، دیگه زور زمزم و  کوثر هم بهش نمی رسه.» منصور:آهان. پس بریدی! عماد نه. فقط گیجم. نمی دونم چی درسته چی غلط. منصور (بی حوصله بطری را به کناری می اندازد) ای بابا! همه رو پروندی عماد! چرا مثل بچه ی آدم نمیگی چه غلطی می خوای بکنی؟ همین جوری از  راه رسیدی میگی درسته یا غلطه؟ چی؟ عماد پاک گیجم کردی به خدا. عماد: چی می خوای بدونی دیگه؟ یه بابایی کمک می خواد؛ همین. منصور :ای گُه به گور بابای اون بابا که گُه زد به حال تو و به شب ما. عماد:(دلگیر می شود) خب کاری نداری؟ منصور:چی شد بهت برخورد؟ عماد:حالِتو بکن... یاعلی. دستش را دراز می کند. منصور کمی او را نگاه می کند. بعد دستش را به سمت  او دراز می کند و دستش را محکم فشار می دهد. منصور (دلجویی می کند) خب بهم حق بده عماد. نمی فهمم چیکار می خوای  بکنی. چی می خوای بهت بگم... من خودم، گیر که می کنم، مخم که تعطیل  میشه، می دونی چیکار می کنم؟...  میرم ببینم دِله چی میگه.. هر چی رئیس گفت، همون... عماد:خداحافظ منصور:تو رو خدا ناراحت نشی عماد... عماد بی هیچ پاسخی، فقط لبخند کوتاهی می زند. سپس راهش را  می کشد و می رود... 35- خارجی. تاکسی. شب (ادامه)   دست عماد سوئیچ را می گرداند. تاکسی روشن می شود. چراغ های پخش نیز روشن می شوند. ـ اینسرت پخش تاکسی تمام کادر را پر کرده است. صدا :مسجد سر راه، از آن گذشتیم/ بر روی درش چنین نوشتیم... ـ عماد عماد به پخش نگاه می کند. صدا:در میکده هم خدای بینی... ـ دیدگاه عماد پخش از دید عماد. تصویر کم کم فلو می شود؛ به گونه ای که فقط نورهای سبز  محوی دیده می شود. صدا:با مرد خدا اگر نشینی. ـ عماد عماد، به پخش خیره شده است. بعد به آرامی سرش را بالا می آورد و به نقطه ی  نامعلومی در دوردست خیره  می شود.
[ شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۱ ] [ 20:32 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

معرفی: جعفر صابري

متولد بیست و یکم آذر ماه هزارو سیصدو چهل شش هجری شمسی مصادف با دوازدهم دسامر 1967 میلادی در حوزه 2 زنجان (شهر ابهر)، فارغ التحصيل رشته هاي ساختمان .سينما . مديريت دولتي و علوم ارتباطات و روابط بین الملل ,روانشناسی و عکاسی ،مدرس ،محقق، تهیه کننده و کار گردن ،مخترع و کار آفرین ...
بعلت شغل پدر كه نظامي بود كودكي و نوجواني را در شهرهاي مختلفي به سر برد. سن  بلوع وي كه همزمان با انقلاب اسلامي در ايران بود در شهر دامغان سپري شد وي مي گويد:

قوره نشوده مویز شدیم.

با شروع حركتهاي انقلابي وي فعاليت نوشتاري خود را شروع كرد و در سال 58 اولين مجله خود را تحت عنوان پيام طالقاني به چاپ رساند. فعاليت تئاتر وي از سال 56 آغاز شده بود ولي 58 اوج گرفت در سال 1362 با عظيمتي به تهران  گروه هنری میثاق را راه انداخت و با دوستان هم سن وسال خود به کمک کمیته فرهنگی جهاد سازندگی که آن روز ها هنوز وزارت خانه نشده بود راهی مناطق جنگی شد و برای رزمندگان تئاتر و موسیقی اجراء می نمودند.
در سال 1365 فعالیت فرهنگی خود را در سپاه پاسداران  به عنوان پاسدار افتخاری (برای سربازی)ادامه دادوی خیلی زود متوجه شد که با روحیه وی سازکار نیست و بعنوان بسیجی کار فرهنگی را دنبال کرد. پس از جنگ وی تحصیل را دنبال کرد و درآموزش و پرورش هم معلم پرورشی بود. فعالیت های پرورشی و هنری برای کودکان و نوجوانان وی بعنوان مدیر هنرستان چند سالی خدمت کرد و سپس برای تحقیق و مطالع بیشتر شغل های اداری را ترک کرد.
فعالیت مطبوعاتی وی از سال 1357 آغاز و تاکنون ادامه دارد.
سایر فعالیتها و تالیفات استاد صابری  در  قسمت انتهایی همین وبلاگ آمده است ضمن آنکه بد ندیدم تا تعدای از دست نوشتهای دکتر صابری را در این وبلاگ جهت آشنای بیشتر شما درج نمایم .
                                                                        با تشکر از شما بازدید کننده محترم    
    
امکانات وب