|
دکترجعفر صابری بیوگرافی .معرفی آثار . سوابق . فعالیتها و دست نوشته ها
| ||
|
سكانس 19 داخلي ـ غروب ـ اتاق اتاق محقر آنها دگرگون شده به اسباب زندگي آنها اضافه شده است وسايلي همچون (تلويزيون و يخچال و فرش) در اتاق ديده مي شود خدابس مشغول انجام دادن كارهايش است كه صداي مراد مي آيد. مراد : ستاره . . ستاره . خدابس توجهي نمي كند مراد وارد اتاق مي شود. مراد : مگه با تو نيستم اينهمه صدات ميكنم . خدابس : تو كي منو صدا كردي. . . گفتي ستاره مراد : از اين به بعد اسم تو ستاره است. . . اينجا شهره بايد اسم تو شهري باشد. . حالا پاشو بيا. خدابس : چيه بازم مي خواي اذيت كني. مراد : نه به خدا بيا ـ چشماتو ببند. سكانس 20 خارجي ـ غروب ـ حياط خدابس چشمهاي خود را بسته و وارد حياط مي شود زهراخانم هم در آنجاست. مراد : چشماتو باز نكني ها . خدابس : باشه . زهرا خانم با لبخندي حركات آنها را زير نظر دارد. مراد : حالا چشماتو باز كن. خدابس : چشمهاي خود را باز كرده و موتور گازي قراضه اي را مي بيند كه به ديوار چسبيده است. خدابس : واي چقدر قشنگه. زهرا خانم : مباركه ان شاء ا... مراد : قابل نداره. از شركت دادن . خدابس : حتماً از كارت راضي بودن خواستن بهت جايزه بدن. مراد : جايزه كه نه بايد نامه هاي شركتو اين ور و اون ور ببرم فقط خوبيش اينكه حقوقم بيشتر ميشه. مراد : ديگه لازم نيست واحد سوار شم دوست داري بريم باهاش يه دوري بزنيم. خدابس : آره اما كجا بريم . زهرا : يه امامزاده بالاي خيابون هست جاي با صفايي . مراد : بپر برو چادرت را سرت كن بريم . سكانس 21 خارجي ـ غروب ـ داخل كوچه مراد موتور را از در خانه بيرون مي آورد خدابس نيز بدنبال مراد بيرون مي آيد زهرا خانم بدنبال آنان مي آيد و تخم مرغها را به زير چرخ مراد مي گذارد مراد موتور را روشن كرده . خدابس : زهرا خانم شما نمي ياين. زهرا : (با لبخند) دخترم من كه نمي تونم سورا اين شم . خوش بگذرد. سكانس 22 خارجي ـ غروب ـ خيابان خدابس و مراد سوار موتور گازي در خيابان هستند و خوشحال با هم صحبت مي كنند مراد به سختي در حال ركاب زدن است. سكانس 22 خارجي ـ غروب ـ امامزاده خدابس و مراد بر روي صندلي مشرف بر امامزاده نشسته اند در حال خوردن بستني هستند. خدابس : موتور خوبيه مباركه دست فرمونتم خوبه مراد : آره خوبه اما پدر آدم در مياد اينقدر ركاب مي زنم. خدابس : اي كاش ننم اينا بودن مي ديدند. مراد : انشاء الله وقتي يه كم آبها از آسياب بيافتد با همين مي ريم اونجا. خدابس : (با خنده ) اگه تا اونجا بخواهيم برويم تو از نفس مي افتي. مراد : راست ميگي جنازه ام به اونجا نمي رسد. خدابس : دور از جون انشاء الله ماشين مي خريم. مراد : جاي با صفائيه ها . خدابس : آره دفعه ي ديگه با بچه مون مي آييم . مراد : بچه . . . نكنه خدابس : (با سر اشاره ميكند) درسته مراد : خوشحال بالا و پايين مي پره . سكانس 23 خارجي ـ ظهرـ حياط خدابس در حال شستن حياط است بدن او پف كرده است صداي در زدن مي آيد. زهرا خانم طول حياط را طي مي كند و در را باز مي كند. زهرا : ستاره با تو كار دارن خدابس : كيه زهرا : از شركت آقا مراد اومدن دنبالت . سكانس 24 داخلي ـ ظهر ـ داخل ماشين خدابس در صندلي عقب نشسته و مرد نسبتاً مسن در صندلي جلو نشسته است. خدابس : حالا اين جشنتون كجا هست. مرد : تو يه ساختمان بزرگ خدابس : مراد از اين كارا نمي كرد كسي رو زحمت بده . مرد : اي بابا چه زحمتي نا سلامتي همكارشيم (مرد كمي پريشان است) سكانس 25 خارجي ـ ظهر ـ جلوي بيمارستان ماشين جلوي درب يك بيمارستان مي ايستد و سرنشينان آن پياده مي شوند . خدابس : اينجا كه بيمارستانِ مرد : چطوري بگم خانم كوهپايه . خدابس : اين بود جشنتون . . مرادم چي شده. سكانس 26 داخلي ـ ظهر ـ پشت در اطاق عمل خدابس پشت در اطاق عمل ايستاده و مرد مو سفيدي با او در حال صحبت كردن است . رئيس شركت : وقتي داشته نامه ها را پست مي كرده با يك ميني بوس تصادف كرده دكترها گفتن خوب ميشه فقط بايد عمل روش انجام بشه . . . خانم كوهپايه من رئيس شركتشونم هر چقدر خرج عملش بشه ميدم شما نگران نباشيد. پزشك از در اتاق خارج مي شود. خدابس : آقاي دكتر چي شد . پزشك : (سري تكان مي دهد) متأسفانه پاهايش از كار افتاده. خدابس : ديدي بدبخت شدم حاج آقا . رئيس شركت : خانم كوهپايه خودتان را ناراحت نكنيد هرچقدر خرجش بشه بيمه ميده . . . خدا را شكركن كه كارگرامو بيمه كرده بودم . سكانس 27 داخلي ـ شب ـ اتاق مراد دراز كشيده است زهرا خانم و خدابس وارد اتاق مي شوند . خدابس كمي دست پاچه است . زهرا خانم : سلام آقا مراد مراد سرش را به علامت تكان مي دهد . زهرا : يه مسئله اي پيش اومده ، رئيس شركتتون بعد از اينكه ستاره خانم برگه اي امضاء كرد پاكزده زير همه چيزو نمي خواد به گردن بگيره . فقط كمي پول از طرف بيمه به ستاره دادن . . خدا لعنتشون كنه از خدا و بيخبرا آخه به اينم ميشه بگي مسلمون . . . راستيتش خانومت روش نشد بگه با اجازتون براش يه كاري پيدا كردم كه انشاء الله از فردا بره سر كار. مراد : خوبه اول پاهامو . . حالا هم غيرتمو مي خواهيد ازم بگيريد. . اگه نتونم كار كنم بر مي گرديم ده . خدابس : مراد آخه تو با اين وضعيت چه طوري مي خواي كاركني . مراد : بايدم بپرسي چه طوري ، اگه تو از خانه فرار نكرده بودي اين همه بدبختي نداشتيم . . اين مصيبتها . . اين زمين گير شدنها . . همش تقصير توئه . زهرا از جاي خود بلندشده و از اتاق خارج مي شود . زهرا : با اجازتون . خدابس : مراد بذار يه روز برم سركار اگه بد بود ديگه نمي رم به خدا منم ميتونم خرجمونو در بيارم. سكانس 28 داخلي ـ ظهر ـ سالن شركت خدابس مشغول بسته بندي كردن جعبه هاست . پسر جواني در جلوي او ايستاده است و او هم مشغول كار است اما بيشتر حواسش به خدابس است . سكانس 29 خارجي ـ ظهرـ حياط خدابس از در خروج وارد حياط مي شود و از لاي در به بيرون نگاه مي كند و با دست اشاره مي كند وايستا . بدن خدابس بيشتر پف كرده و شكم او جلوتر آمده . خدابس : زهرا خانم . .زهرا خانم زهرا : چيه ستاره . . . خسته نباشي . . . چرا اينهمه ناراحتي خدابس : بيا اين كثافتو ببين زهرا : كيه . . خدابس : يكي از همكاراست 2 ماهِ كه همه جا دنبالم مي آيد. زهرا تكه چوبي را از گوشه حياط بر مي دارد . زهرا : الان درستش مي كنم . خدابس : دعوا درست نكني . . شر ميشه مراد مي فهمه ديگه نمي زاره برم سركار . .اگه به زدن بود كه خودم مي تونستم درستش كنم يه جوري با حرف سكانس 29 خارجي ـ ظهر ـ كوچه زهرا و خدابس از خانه خارج مي شوند . زهرا : كدومشونِ خدابس : اون پسره قد بلنده زهرا : چه خوشگلم هست بي شرف خدابس : زهرا خانم زهرا : شوخي كردم . . . هوي پسر پسر جوان : بله با منيد زهرا : خجالت نمي كشي دنبال زن مردم مي اُفتي اينجا تحويل كميته بدمت پدرتو در بيارند. . شوهر اينم مي تونست تو خيابونا دنبال اين و اون باشه اما رفته جبهه كه يكي مثل تو راست راست بچرخه . پسر جوان : بخدا من نمي دانستم ايشون شوهر دارن. زهرا : خاك توي سرت اين شكم پف كرده رو نمي بيني واقعاً كه . . اين دور و ورا ديگه نمي بينمتا. بقال سر كوچه (رحيم آقا )از مغازه خارج مي شود . رحيم : مشكلي پيش اومده زهرا خانم زهرا : نه خير رحيم آقا . . دستتون درد نكنه (روبه پسر جوان ) برو ديگه. پسر جوان راه خود را كج ميكند و مي رود . سكانس 30 خارجي ـ ظهر ـ حياط زهرا و خدا بس وارد حياط مي شوند زهرا مي خندد و خدابس هم به دنبال او مي آيد . زهرا : ديديش مثل گچ شده بود . . (با تمسخر) من نمي دونستم ايشون شوهر دارن . . خاك تو سرش كنم. . فرق بين زن شوهر دار و دختر و نمي فهمه . زهرا بر مي گردد و مي بيند كه خدابس نشسته و به ديوار تكيه داده و شكم خود را گرفته است . زهرا : چي شد . خدابس : الان يك هفته است كه درد ميكنه. زهرا : به مراد گفتي. خدابس : (از درد به خود مي پيچد) آخه چي بگم حرف بزنم ميگه . ديگه نمي خواد بري سركار. زهرا : بلند شو بريم يه گل گاو زبون بدم بخوري سرحال بشي .
[ جمعه نهم اسفند ۱۳۸۷ ] [ 18:37 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
|
||
| [ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] | ||