دکترجعفر صابری
بیوگرافی .معرفی آثار . سوابق . فعالیتها و دست نوشته ها 
لینک دوستان
داستانی از جعفر صابری(شلوار سبز)

به مناسبت فرارسیدن مهر ماه


شلوار سبز



با صدای بلند راننده که فریاتد زد : آخرشه رمضانعلی تکانی خورد و به خود آمد بعد دست جمال رو گرفت و از جلوی اتوبوس پیاده شده بتول هم به آنها رسید و بعد بچه را دست رمضانعلی داد و چادرش را را روی سر مرتب کرد بچه را گرفت و چهارتای راه افتادند.جمال همینطور که دستش توی دست باباش بود تقلا می کرد که زودنر به فروشگاه برسد.


از میدون اعدام تا فروشگاه راخه زیادی نبود اما قدمهای خسته و ناتوان رمضانعلی احساس می کرد فشار زیادی را باید تحمل کنه شاید این فشار ،فشار زندگی بود یا چیز دیگری با یک دست جمال و با دست دیگر دسته ی زنبیلی را با گونی دوخته بودند گرفتته و گاهی آن را محکم فشار می داد بتول سعی می کرد دوشادوش رمضان حرکت کند و بچه را هم حسابی پوشانده بود دم درب فروشگاه قیامت بود آخه ناسلامتی شب عید بود و بقول رمضانعلی عروسی کاسب کارها از خانه که راه افتاده بودند رمضانعلی سعی کرده بود به بتول چیزی نگوید خیلی دلش می خواست یک چیزی برای شب عید بخره اما دو هفته ی پیش عذرش را خواسته بودند می گفتند نیرو زیاد داریم می گفتند باید تحمل بشه می گفتند نیرو زیاد داریم می گفتند باید تعدیل بشه ...حالا رمضانعلی مثل صدها نفر دیگر مثلا تعدیل شده بود – رمضانعلی خیلی سعی کرده بود که بتول چیزی نفهمه اما خودش هم می دونست که نمی تونه تا شب عید طاقت بیاره و بلاخره بتول می فهمه صبحهای زود بیدار و مثل همیشه راهی اداره می شد اما می رفت توی پارک و یا گوشه بازار تا شاید کاری پیدا کند امثال رمضانعلی زیاد بودند پارسال شب عید هم همین قصه بود شرکت ....


اعلام کرده بود که نیرو زیاد داریم اما به قول بچه ها ترکشش به اون نخورد اما امسال....


چند روز پیش وقتی گوشه ی بازار منتظر بود تا وانتی چیزی باتیستد و او انرا خالی کند یکی از همکاران اداره اش را دیده بود و طرف هم خیلی مردانگی کرده بود و هزار تومان به رمضانعلی داده بود حالا رمضانعلی با همان هزار تومان اهل و عیال را آورده بود برای خرید شب عید رمضانعلی می خواست بتول متوجه نشود که پول نداره اما نمی دونست چطور....جمال دست باباش را می کشید و از این طرف سالن به انطرف سالن می دوید با دیدن اسباب بازی های جمال دست باباش را می کشید و از اینطرف و سالن به آن طرف سالن می دوید با دیدن اسباب بازیهای جمال آرام می گرفت خیره به هواپیمای پلاستیکی و ماشینهای کوکی غرق لذت شد. بتول فریاد زد جمال یتیم شده بیا بریم لباس بخریم و رمضانعلی جمال را بکش بکش به طرف لباس کودکان برد..بتول یک شلوار سبز پیدا کرد و با خوشحالی به طرف رمضانعلی و جمال آمد و گفت رمضان ببین این قشنگه رمضانعلی شلوار را گرفت و شروع کرد به وراندازش بیشتر قصد داشت قیمت شلوار را بداند تا مرغوبیت آنرا ...جمال فریادی از خوشحالی کشید و شلوار را چنگ زد بتول که متوجه حالات رمضانعلی شده بود شلوار را از دست جمال گرفت و گفت ریم جلوتر شاید بهتر این پیدا بشه همین رفتار و کردار بنول بود که رمضانعلی همیشه در مقابل این زن احساس خجالت می کرد چرا که نتوانسته بود خوب بهش خدمت کنه ...


دک غرفه ی قصابی محشری بود گوشت یخی کیلویی 240 تومان بتول به فکر شب عید بود واسه همین خود را به جلوی صف زد بتول بی توجه به فریاد زنها با صدای بلند به رمضان گفت هزار تومان بده برق از وجود نحیف رمضان جریان گذشت ها ناخواسته دست در جیب برد و... خبری نبود دستش را خوب در جیب چرخاند .خبری نبود لحظات بری او مثل سالها می گذشت و صدایی را نمی شنید جز صدای قلبش و وقتی سرش را بالا آورد چهره اش برافروخته و لبهای در حرکت بتول را دید که با دستانی که به طرف او دراز کرده بود تقاضای پول داشت ....


ناگهان فکری به خاطرش رسید این همان چیزی بود که او می خواست بهانه ی برای آنکه بتول متوجه نشود او پول ندارد بی انکه درنگ کند فریاد زد کیفم .کیفم را دزدیدند بعضی با دست او را به بتول نشان می دادند .جمال متعجب از حالات پدر خیره به او و مادر و گاهی دزدانه به غرفه های اسباب بازیها نگاهی می انداخت – بتول صبورانه گفت عیبی نداره فدای سرت بر می گردیم خانه رمضان از خود و کردارش شرمنده بود. دلش احساس می کرد چاره ای جز این نداشت ....


بیرون هوا خنک بود و رمضان احساس سردی می کرد... رطوبت خاصی بر پیشانی حس می کرد شاید عرق شرم بود از خود بی خود شده بود و بی تفاوت قدم از قدم بر داشت با خود می گفت: آخه چرا باید تعدیل می شد حداقل چرا قبل از عید ؟ این عید چیست که مردها و خانواده ها را اینطور خوار و ذلیل می کند من کی هستم ما کی هستیم آسمان ما چرا آبی نیست ؟ چرا بتول اینهمه تنها و بدبخت است . چرا من باید تعدیل می شدم صدای بلند بتول که بیشتر شبیه جیغ بود با صدای ترمز اتومبیل در هم پیچید و بعد سر کوچک و نیم جان جمال بر روی زانوی نحیف پدر قطرات اشک و بغضی پدر به رنگ خون جمال درآمد و جمال آرام و با بغض خاص کودکانه آخرین جملات زندگی خود را بر لب می راند.


بابا آن شلوار سبز را برایم می خری؟

[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 19:1 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
جعفر صابری

تأثيرات متقابل كوچ، اسكان و توسعه برزندگي عشاير

 

مقدمه:

ازآنجا كه بررسي و حل مشكلات هموطنان به ويژه محرومين ومستضعفان ازاهميت فراواني برخوردارمي باشد و با درنظرگرفتن فرامين حضرت امام خميني( ره) بنيان گذارحكومت محرومين وستمديدگان پيرامون حل مشكلات اين عزيزان:

مقاله حاضرضمن بررسي مشكلات عزيزان عشايربه طرح آنچه تا كنون صورت گرفته وارائه پيشنهادات مي پردازد، كه اميد است مورد توجه قرارگيرد.

بررسي زندگي عشايردركوچ اسكان وتوسعه هركدام به نوبه خود ازاهميت فراواني برخوردارمي باشد كه با درنظرگرفتن محدوديت مطرح شده جاي مطرح كردن آن نبود، لذا سعي شد تا با بررسي اجمالي وطرح مطالب وپيشنهاداتي حدالممكن جديد، وغيرتكراري مسائل ومشكلات عشايرمطرح گرديده وراه گشاي اين عزيزان هموطن باشد:


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:53 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

نوشته :جعفرصابری

کاووس

قطرات اشک از چشمانم جاری شد کاووس را از در حسینه وارد کردند مردان و زنان اخل حسینه شروع بهگفتن صلوا تو تکبیر کردند .کاووس در حالی کهیک جفت پوتین به گردنش آویزان و.دو قران در دستش و یک چاقوی باز بر روی قران است آرام آراموارد شد ،پاهای برهنه و زخمش نشانه ای از پنج سال درد بود خیلی ضعیف تر از روزهای قبل به نظر میآمد .مأورها دورش حلقه زده بودند. جمعیت به او زل زده بودند . کاووس هیچ چیز نمی گفت غلام علی روانه شد و به طرف کاووس رفت او ر ا در آغوش کشید و بوسید وکاووس گفت یا منو بکش و یا آزادم کن. چون این طوری بهتر.


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:47 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

گل خشخاش

جعفر صابری

در روزگاران نهچندان نزدیک در روستایی دور در میان مردمی فقیر کودکی متولد سد که از همان روز اول در زندگیش با سخت مواجه شد ،قبل از بدنیا آمدن پدرش مرده بود فومادرش رادر هنگام بدنیا آمدن از دست داده بود . تنعها احساسی که به او دست مید اد گرسنگی بود وبا تنها وسیله ءممکن –گریه آنرااعلام میکرد. وروزگار شاهد بود که هیچ دستی قادر به پاک کردن اشکهای او نیست . وآن دستهایی هم که توانایی اش را داشتند هرگز به سویش دراز نشد. تا مدت کوتاهی بحث در روستا ،در اطراف دخترکی دور میزدکه زنی نحیف ئلاغر وباردار از ناکجا آباد ی دور به ارمغان آورده بود ،وبه اجبار به امانت گذاشته ورفته بود. در هر خانه و هر جمع کوچک وبزرگ صحبت مهمان تازه واردبود وهر کس نامی برایش انتخاب کرد،امادخترانی که عصر ها در سر چشمه جمع میشدند واو را به رشته ها تشبیه میکردند ،فرشتگانی که از دیرباز در افسانه های آنان حضوری دائمی داشتند.پسران آبادی برای بدست آوردن دل دختران حرف آنهاراتایید میکردندوهر صبح از همدیگرسراغ آن مهمان رامیگرفتند.


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:45 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
 

بازگشت به گذشته

سرانجام :حضرت رضا مارابه خودطلبید . باتمام مشکلات راه زیارت هموارشد ومن ومادرم فارغ از هرگونه دقدقه فکری در روز 23 ذیقعده مصادف با 17/4/67 ساعت شش وصبح دقیقه سحرگاه .وارد شهر مشهد شدیم.

والاتر از هر چیز برای من صدای نقاره خانه وشیرن تر ازهر شربتی  آب سقاخانه ءاسمائیل طلا بود. عشق زیارت عقل از سرم ربوده بود . مدتها قبل برنامه ریزی کرده بودم ولی هر بار به دلیلی برنامه لغو میشد . تا اینکه یک هفته پیش نمیدانم چگونهخ شد که به نیت زیارت قبر آقا ثامن الحجج ازخانه خارج شدیم وسرانجام بعد از صد ها خان در  به مشهد رسیدیم هنگامی که جاده پر پیچ  وخم کنار را طی میکردیم تنها عشق دیدار بود در دل وهیچ فکری نبود مارا. پاهای دنیوی من بعد از نج سال بر روی تربت مشهد قرار گرفت.از یازده سال پیش ،خانه ای رادر مشهد سراغ داشتیم بارها برای  اقامت به آن خانه رفتیم.

صاحب خانه نبود اما حاج خانم همسر صاحب خانه در راه بهروی ما گشود. بعد از چاق سلامتی وصرف صبحانهمادرم اتاقی شدیم به محض ورود پنکه شخصی را روشن کردیم وبا گردش پره های پنکه سر خود را روی بالشت گذاشتم وبا صدای چرخش پنکه به گذشته فکر کردم.یازده سال پیش روزهایی بود،خاطرات تک تک در ذهنم زنده میشد . چشمان خسته راخواب فرا گرفت اما فکر ها مرا رها نمیکرد .خدای درونی از اینکه من به گذشته فکر میکنم مرا تشویق میکرد وصدایآشنایی به منن میگفت: به گذشته فکر کن. بازگشت به گذشته به خاطرات تلخ وشیرین لذتی خاص زدر من بوجود اورد.یادم به میمهانخانه آمد گرچه حیاطز هیچ تغیری نکرده بود اما من یک دنیا تغیر در خود احساس میکردم .چند تایی از موهایم سفید شده بود . شادابی ونشاط کودکی در من مرده بود .دیگر آن کودک یازده سال پیش نبردم . یازده سال پیش با چابکی از درختی که وسط حیاط این منزل قدیمی قرارد اشت بالا میرفتم خوب یادماست چوب هایی که جاجی  صاحب خانه برای سوزاندن درزمستان آورده بود ودر زیر زمینی خانه جای داده بود تفنگ میساختیم وهیهات که چگونه در خیابان مغازه داران ودست فروشان را به عذاب درآورده بودیم بله من ورضا که رضا نوهء صاحب خانه بود هم سن وسال ومن شیطان تر .......

براستی آن زمان من چه بودمو حال چه هستم ؟آینده چه خواهم شد ؟بازگشت به گذشته درسهای زیای درهمان چند لحظه به من داد که خود خاطره ای است برای آینده . در چند سطر وچند صفحه ویا چند دفتر هرگز نمیشود از یازده سال گفت .اما همین خاطرات دریک ثانیه میتواند ازذهن امی گذر کند. خاطرات تلخ وشیرین که گاهی اوقات در غبار ذهن ناپدید میشود.

روزگار خود استادی است برای من آری شاعر چه زیبا میگوید(یه توپ دارم قلقلیه)

1367

 

[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:13 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

جعفر صابری 

قضاوت عجولانه

در حالی که در انتهای صف برای گرفتن صبحانه ایستاده بودم حرکات افراد داخل رستوران رااز نظر میگذراندم.

آقایی که دو سه نفر جلوتر از من ایستاده بود باژست خاصی از داخل سبد مخصوص استکانها ،استکانی را بیرون آورد وبعد از زیرورو کردن آن با صطلاح مطمئن شودکه تمیز است داتخل سینی مخصوص چای گذاردسپس کیف دستی سیاه رنگ خود را حرکتی دادوزیربغل جابجا کرد.

طولی نکشید که سربازی که جلو همین آقا بئد متوجه شد استکان نیاورده دستش را دراز کرد وازداخل سینی فرد مذکور استکان رابرداشت ،ایشان هنگامیکه این حرکت رااز سرباز دید خشمگین شد وقر زنان ئست خود را دراز کرد واستکان را دوباره ازسینی سرباز برداشت وقرقر کنان طوری هم که مخصوصاًآقای پشت سرش بشنود گفت:

-آقا شما تمدن ندارید مگر نمیبینی خودت از داخل سبد بردارچرااز داخل سینی من بر میدارید.

بیچاره سرباز سریع رفت،اما آقا ول کن نبود ودوباره روبه همان آقای پشت سرش کرد وگفت

-مردم از تمدن به دورماندن ،بی شخصیت شده اند توروخدا میبینید؟

از ساده ترین آداب معاشرت بویی نبردن نه وجداناً نظر شما چیه حق بامن هست یانه.

آقایی که مخاطب قرار گرفته بود ساکت فقط گوش میداد وحرفی نزد بی اعتنا،بدبخت هنگامیم که بی اعتنایی این بابا را دید حرفی نزد وبه قول معروف دماغ سوخته روانه سالن غذاخوری شد ومن ماندم وآقاوصف

چند لحظه بعد آقایی که بسیارخود را بی اعتاءنشان میداد به زبان آمد وگفت {انگلیسی این حرفها راگفت}دوسوم وقت انسان  در صف گرفته میشود. ناگاه لبخندی ناخداگاه برچهره ام نقش بست این بابا  خارجیه از صحبتهای آن آقا هیچ نفهمید.

بگذریم بعد از صرف صبحانه در حالی که مشغول خوردن چای بودم به فکر این مطلب که چرا انسان تا این اندازه عجول در فکر کردن میباشدکه متوجهرگر مخصوص رستوران آمد وقصد دارد قوری چای راازجلو من بردارد.

بدبخت فکر میکرد چای خورده امو حال در فکرم من که متوجه او شده بودم دوباره مشغول چای خوردن شدم وطوری که اومتوجه نشود که من فهمیدم خود را بی اعتناءبه وجود او نشان دادم.

بدبخت نگاهی به من انداخت در حالی که صدای بدوبیراه از درون قلبش به گوش مت رسید از سر میز من رفت.

خودمونیم قضاوت عجولانه ای بود .چرا؟....

14/4/1367 تهران

 

[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:9 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

تقدیم به آنها که در جنگ پر پر شدن :

جعفر صابری

به کدامین جرم

صدای گرم و آشنائی مرا بخود آورد.

سلام جعفر آقا !سرم را بلند کردم. مادر شهید ....بود

چندی پیش فرزندش که یکی از دوستان من بود در جبهه ءشلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گشته بود.

هرگز فراموش نمی کنم لحظه وداع را گرچه چند سالی بود ما از تهران رفته بودیم اما هر وقت برایدیدن اقوام به تهران می آمدیم سری هم به دوستان میزدیم و شهید نیز یکی از آنها بود.آخرین بارکه از زندگیش سوال کردم با خنده گفت دیگر آدم شدم .یک مسلمان کامل:


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:7 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

نوشته جعفر صابری

او نیز رفت.......

با عشق نامه

سعید بی آنکه دلیلی قاتع کننده برای خود داشته باشد مدام طول خیابان را طی میکرد وگهگاه نگاهی به ساختمان سفید رنگ آن طرف خیابان می انداخ و دوباره رد میشد و با خود می اندیشید.

شاید رفتند،آخ منخر ،آخرش هم هیچی نمیشوم.چند بار خودش با حالتش به من حالی کرد که دوستت دارم اما منم خر چی پیش خودم فکر میکردم.میگفتم بگذار پیش خودش فکر کند ادم سنگینیم ،بگذار به زبون اقرار گند که دوستم دارم،عاشقتم ،بی تو دنیا برام تنگ وتاریکه ،عجب آدم خریم ،اگر این طوری فکر میکردم پس چرا حالا مثل سگی که برای تکه استخ.انی از اربابی که بارها کتک خورده دمم را تکون میدهم ومدام بهآن پنجره نگاه میکنم؟

اگر رفتند که رفتند! اگر هم نرفتند به درک ،ول کن بابا بی خیال عشق ،من که به تمام دوستانش گفتم اگردیدنش بگن مادرم باهاش کارداره.بلکه بیاد خونمون .آخ ،آه.....


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 15:3 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

سارا

Sara

جعفر صابری

آیئه تمام قد قاب چوبی که روی کفش کن کنار راهرو قرار داشت بار دیگر منعکس کننده چهره سارا بود.

سارا روی یک پا ایستاده بود و خود را نظاره میکرد . لباسی سر تا سر سفید وگوشواره هایی که نگینش الماسی بود لابلای موهای طلایی رنگ ساراچهره ءسفید همچون برف که دو باقوت آبی را در خود جای داده ئست به دست هم داده بودند و سارا زیبا تر از همیشه نمایان میکرد .سارا چرخی خورد و از اینکه میدید شانه ها یش در یک امتداد قرار دارند لذت میبرد درحالی که قطرات اشک از چشمانش جوشیدن گرفته بودآهی کشیدو

گفت :آه چی می شه

سپس سرش را پایین انداخت و به پای راست خود خیره ماند .پای چپش را به زمین گذاشت و دوباره همان احساس قدیمی را لمس کرد سنگینی تمام دنیا بر دوش چپش آمد و شانه چپش پایین افتاد.


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 13:47 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

 شب آخر

عقربه هاي ساعت شماته دار ساعت 7 بعداظهر را اعلام كرد.چشمان بي فروغ پيرمرد آرام گشوده شد ودر اطراف تخت خواب خود جمعي راديد كه دورش حلقه زده بودند. گويي به دنبال كسي مي گردد ودر ميان جمع نگاه خودرا چرخاند.اما ازگمشده اش اثري نديد نا اميد سر خود را به سوي ديگر چرخاند.گفت: وكيل مگر نگفتم به خواهرم بگوييد بيايد. وكيل در جواب گفت: چرا اما ايشان قبول نكردند.پيرمرد با خودگفت: حقم داره چون روزگاري بارها من دست رد به سينه اوزدم اما... ديگر اشك مجال ادامه دادن صحبت را به پيرمردنداد. وكيل جوان چند قدمي به جلوآمدوآرام گفت: براي شما ناراحتي خوب نيست دكتر گفته كمتر فكر كنيد. وكيل امشب شب آخرمن است ديگر هيچ چيز برايم مهم نيست.در هر صورت به خودتان مسلط باشيد. وكيل چه كساني اينجا هستند؟ تمام اقوام ودوستان شما.شركا،كارخانه داران بزرگ،تجاربازار وعده‌اي از تجار خارجي. وكيل توجوان فهميده اي هستي هميشه موردعلاقه ي من بودي من حسرت تو رامي خوردم وآرزوداشتم فرزندي چون توداشته باشم. حالا هم من جاي فرزند شما هستم. تشكر-تشكر دكتر هم اينجاست؟ بله. دكتر به طرف تخت پيرمردآمد.سلام كرده ونبض پيرمرد را مي گيرد. دكتر چند ساعت ديگر زنده هستم؟ مرگ هر كس به دست خداست.اما تو مي داني خدا از اول متعلق به بينوايان بود.خدا را بينوايان ،بدبخت ها،بيچاره ها،درمانده ها مي‌پرستند،نه پول داري مثل من... به من بگو تا صبح دوام مي آورم يا


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 13:44 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

این نمایشنامه برای رادیو نوشته شده بود در سال۱۳۶۶ به قلم جعفر صابری

مرثیه کرد

 

مجلس اول

زن :ابو احمد ...ابو احمد ...ده پاشو مرد خجالتم خوب چيزيه تمام مرداي محل اين روزا كلي به جيب زدن ...

مرد: باز چه مرگته زن ميذاري بتمرگيم يانه ،باز صبح شد ،خبر مرگت صدات رو بلند كردي ...

زن : ابو احمد ...حدس بزن صبح كي رو ديدم ...ها ...؟

مرد : عجب سئوالي ميكني من چه ميدونم تو صبح كي رو ديدي !

زن : اَه ...خان بالا ...خان بالا رو ديديم د ا شت از بالاي ده مي ا ومد ...


ادامه مطلب
[ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 13:35 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
جعفر صابری /بندر لنگه 1390زمستان /در حال تهیه فیلم وطنم.

زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.

از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود ، او که تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند .

حدود 40 سال پس از آن ، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(Charles Gavan Duffy ( قرار گرفت . وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟

او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند:

توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher) به ایالات متحده مها جرت کرد و خیلی زود به مقام فرمانداری مونتانا رسید.

ترنس مک مانس (Terrence McManus) و پاتریک دونا او (Patrick Don Ahue ) هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.

ریچارد اوگورمان (Richard O Garman) به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد .

ماریس لین(Morris Lynne)و مایکل ایرلند) (Michael Ireland هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند .

دارسی مگی (Darcy McGee) نخست وزیر کانادا شد . و در آخر جان میچل (John Mitchell) نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد .

همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامی ها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو می شویم. این داستان مصداق این جمله است : در معامله زندگی، گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست.

سخن روز : من هفتصد بار اشتباه نکردم، من یک بار اشتباه نکردم. من زمانی موفق شدم که هفتصد راهی را که موفقیت آمیز نبود اصلاح کردم. هر گاه راهی را که عمل نمی کرد حذف کردم راهی را پیدا کردم که کار می کرد.توماس ادیسون........

...................و من چه بگویم !

[ پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 19:45 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

زن کجاست مرد کجاست !

یه نگاه به زندگی و اطراف خودمان بیندازیم آیا این  تمام آن چیزی است که ما از زندگی و عمرمان می خواستیم؟

بدنیا آمدیم که این گونه زندگی نماییم؟ قد بکشیم .مدرسه برویم .درس بخوانیم ازدواج کنیم بچه دار شویم و ...آخرش چی؟شاید این سئوال کمی پیچیده باشد  و در این حال پاسخی ساده داشته باشد چراکه در واقع زندگی بیش از این هم نیست اما همین زندگی که ما از آن صحبت می کنیم هر روزش 24 ساعت است و هر ساعتش شصت  دقیقه  که تماماً در اختیار شماست تا بتوانید از آن لذت ببرید و زندگی کنید .به درازای چهل ،پنجاه یا حتی صد سال...این آن چیزی است که باید به آن پاسخ دهیم .گاهی وقت ها فراموش می کنیم با انسانی که زندگی می کنیم به عنوان دوست و یا همکلاسی و یا هم اتاقی و یا همکار و یا حتی شریک زندگی عمری است با خصوصیات درست یا غلطی زندگی کرده برای نمونه از میوه ای بدش می آید و یا از کلمه ای دل خور می شود و یا ازغذایی بدش می آید و احترام به خواسته و سلیقه اش کمترین کاری است که می توانیم برای او که می شناسیمش انجام دهیم . توهین، تمسخر و ...شایسته شخصیت ما نیست .که به علایق او توهین کنیم.زندگی ما مال ماست و زندگی زیباست .می توان با کمی همت و برنامه ریزی در آن نه تنها برای خود بلکه برای دیگران نیز بهترین شرایط را بوجود آورد تا دیگران از با ما بودن لذت ببرند .کمک به دیگران و اطرافیان طوری که وجودمان ارزش داشته باشد و نبودمان حتی برای لحظه ای برای اطرافیانمان سخت و دلگیر باشد .می توان کاری کرد که جامعه و دوستان و مردم شهر و دیارمان نیز از بودن در کنار ما شاداب باشند . چرا باید چنان زندگی را به خود و دیگران سخت نماییم که از بودن در کنار ما آزرده خاطر باشند و اگر همسر یا دوست شما هستند از شما فراری باشند و سخت ترین لحظات زندگی شان با شما بودن باشد . قبول کنید این که ناچار باشید یا ناچار باشند شما را تحمل نمایند و به روی خودشان نیاورند هیچ لذتی ندارد . به دنبال این باشیم که اگر می توانیم نقاط ضعف زندگی خودمان را پیدا کنیم و به برطرف نمودن آن تلاش نماییم . از خواب و استراحتمان کم کنیم مطالعه داشته باشیم وقت بیشتری به اطرافیانمان تعلق بدهیم در گفتار و رفتارمان تغییرات کلی حاصل نماییم نه برای دوستمان و یا شریک زندگیمان، بلکه برای ترقی و رشد شخصیت خودمان، و بدانیم که این تحولات ،بی شک روی همه ی جوانب زندگیمان تغییر می گذارد . عشق را در گذشت و گذشت و صبوری در برخورد با مشکلات نشان دهیم .لقمه نانمان را با محبت تقسیم نماییم تا همه از آن بهره مند شوند . باور داشته باشیم که اگر به روشنایی چراغ همسایه بیندیشیم اطراف  خانه خودمان روشن تر خواهد شد . این روز ها فحش و ناسزا در خانواده ها زیاد شده حتی کتک زدن، گاه کودکان هم برای اثبات حقانیت خودشان رو به کتک زدن خواهر و یا برادر کوچکترشان و یا دوستانشان می نمایند این از کجا سر چشمه می گیرد جز از منش و روش  تر بیتی ما؟ این ثمره عمری است که ما در اختیار داشته ایم . روش زندگی ما اگر هر چیزی باشد به خودمان تعلق دارد تا زمانی که به دیگران آسیبی نرساند این که شما چه غذایی را دوست ندارید کاملاً شخصی است و لی این که چگونه رانندگی کنید و زباله ی داخل اتومبیلتان را از پنجره بیرون بیندازید دیگر شخصی نیست تربیت غلط شما ،یک جامعه را تهدید می کند . خاطری از  استاد زنده یاد مرحوم پرفسور حسابی هست که : یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید . من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم.

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من قول بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.یادش گرامی و روحش شاد .

 چگونه انسانها به فر دا و فردا های حتی پس از خودشان این گونه می اندیشند و ما از لحظه لحظه زندگی خود به سادگی می گذریم . زندگی شیرین مشترک مان را که با کمی چاشنی گذشت و معرفت می توانیم شیرین کنیم ،می کنیم جهنم و به جای توهین و تمسخر یکدیگر از واژه های زیبایی که خوشبختانه در زبان شیرین فارسی هم کم نیست بهره نمی گیریم . باور بفر مایید حتی اگر طرف مقابل شما هم با این کلمات آشنایی نداشته باشد شما می توانید با بکار بردنشان او را به مرور زمان آشنا نمایید که ادب و گذشت زیباتر است. باور کنید چون خداوند ازدواج را یک قرار داد و عقد خدایی می داند جدایی و شکستن این عقد را هم ناشایست می شمارد  زمانی که این عقد و قرار داد را بستید قرار بوده که چون همان روز های اول با شیرینی همراه باشد .انشاءالله. سخنم با خواهران عزیز محترم است که کاری کنید تا همسرتان دلش بخواهد زود تر به خانه بیاید و بیشتر در خانه بماند و وقت بیشتری را با خانواده سپری نماید آن همان زندگی و زیبایی عمر است که نیمه بیشترش در ید قدرت شماست.

ارادتمند

جعفر صابری

 

[ پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 19:6 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

سر مقاله ۲۷۸

مهر

 

کمی به اطراف نگاه کرد و سپس دستانش را در میان سطل بزرگ زباله فرو برد و کیف کوچکی را بیرون آورد و شروع به تمیز کردنش نمود . حالا دیگر من از کنارش باسرعت عبور کرده بودم و او را در آینه می دیدم... این تمام گنجی بود که او یافته بود تا بی شک کودکی را شاد نماید این کودک شاید فر زندش باشد که در انتظار باباست تا برای رفتن به مدرسه اش  لوازمی تهیه کند...خوب یادمان هست هنگام  رفتن به مدرسه چقدر خوشحال بودیم که کیف و کفش و لوازم التحریر نو داریم .چقدر ذوق مداد پاکن هایمان را داشتیم .چقدر به تعداد مداد رنگی هایمان می نازیدیم .شش رنگ تا سی و شش رنگ ، و شاد بودیم که مهر شروع شده .اما همین روز های پراز شاد ی  برای ما، روز های پر از اضطراب و غم برای خیلی ها بود .خیلی از پدران و مادران و کو دکانی که دستشان خالی بود و کیفشان تکراری ،کیفی که از سالهای قبل مانده بود و یا اینکه از دوستی رسیده بود و یا از بازار دست دوم فروشی ها خریداری شده بود.

اما  آیا خاطره کودکی که پدر کشاورزش  را صاحب زمین، از کشت و کار  منع کرده و به نا چار به کارگری در کارخانه ریسندگی رو آورده را شنیده ای؟ همان پدری را می گو یم که بعد از کمتر از دو سال چون از هوای پاک طبیعت جدا شده بود و به زیر زمین های  نمناک و مرطوبت کارخانه رفته بود دچار بیماری شد و مرد. در حالی که پسر بزرگش که فقط 14 سال داشت  را به اندازه یک وصیت هم ندید. و آن فرزند تا آخر عمر در حسرت  آخرین  کلام پدر بود...فرزندی که با فقر و سختی زندگی می کرد و می دید که مادرش پیله های پنبه را چگونه با سرانگشتان دست همیشه مجروهش،  چون زنان کارگر دیگر باز می کرد و شعر آمدن روز های خوش را زمزمه می نمود تا فرزندش بزرگ و بزرگ تر شود و آن فرزند بزرگ شد آنقدر که  ایران به او افتخار می کرد. او نه برای علاقه، بلکه برای ارزانی ،سخت ترین رشته دانشسرا را انتخاب کرد و سرآمد شد . کمتر کسی در ریاضیات به جایی رسیده و از درس او بهره مند نشده و یا نامش را نشناخته، بله صحبت از استاد مر حوم دکتر پر ویز شهریاری است  کسی که با آن همه سختی و رنجی که در کودکی متحمل شد توانست به سختی بخندد و بدرخشد . استاد زند یاد پر ویز شهریاری  صاحب کتب بی شمار و تر جمه های فراوان است مجله آشنایی با ریاضیات و ماهنامه چیستا همه و همه نتیجه تلاش علمی و همت والای او بود.بی شک کم نیستند انسان های والا مقامی که بشریت به نامشان و یادشان افتخار می نماید و اینها همه از مهر وطن و تلاش خودشان است که این گو نه زنده یاد مانده اند . آری اینها را گفتیم و نوشتیم که می شود در زجر و درد هم کمر همت بست و تلاش نمود، کم نیستند افرادی که در اوج خوشبختی و سر خوشی به فلاکت و بد بختی رسیده اند و ثروتشان به کارشان نیامد... اینجا نقش تر بیتی و همت والای  والدین است که کار ساز است  .امید وارم در این مهر ماهِ پیش رو، مهرو انسانیّت مان را شامل افرادی که شایستگی رشد و موفقیّت را دارند نموده و انسانیّت مان را یک بار دیگر نشان دهیم و فرزندان ایران را فر زندان خود بدانیم. از دور ترین نقطه این آب و خاک گرفته تا داخل خانه ی خودمان...

ارادتمند

 جعفر صابری

[ سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 21:16 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
 سر مقاله ۲۷۷

 

آب در یا را اگر نتوان چشید...

 

دوست ارجمندی داریم به نام آقای محسن مسعودی ،ایشان مرد ی است فر هیخته و به شدت وطن پرست و مسلمان، در سخت ترین روز های دفای مقدس به عنوان یک ایرانی کمر همت بست و در مقابل تحریم های دشمن، کار های ارزشمندی نمود از جمله ساخت فیلتر هایی برای وسایل سنگین  و ماشین آلات جنگی... آنچه این مرد را برای ما دوستان، شاخص می نماید همت والای اوست .آقای مسعودی به هیچ کاری نه نمی گوید و در هر زمینه ای حرفی برای گفتن دارد، جالب این که اگر هم نداند آنقدر تحقیق و مطالعه می نماید که چیزی برای گفتن بیابد و برای بیشتر موارد هم راه حلی دارد . سالهاست در جمع دوستان به مطرح کردن مشکلات اجتماعی می اندیشیم و او هم راه حلی پیشنهاد می نماید .که گاه اجرایی هم می شود . چند سال پیش طرحی را ارائه داد که بسیار جالب به نظر می رسید و آن ین بود که ما چرا باید دغدغه واردات محصولات کشاورزی و بیکاری را در کشور داشته باشیم چرا از این همه آب و منابع طبیعی بهره مند نشویم و کار ی ننماییم. برای نمونه همین در یا های شمال و جنوب کشور مان با این همه آب و منابع آبی، بهترین راه هستند که به کشاورزی ما رونق دهند . البته دلایلی را  آوردیم که طرح به کناری گذاشته شد ،اما جالب این که چندی پیش خواندیم و دیدیم طرحی است که آب در یای شمال را بیاورند و ... برای ما که با این طرح غریبه نبودیم جای تعجّب بود که چرا دوستان و عزیزان صاحب نظر کمی نمی اندیشند،  دنیا بویژه کشورهای حاشیه دریای مازندران اجازه ی این کار را نمی دهند و بطور کلی منطقی نیز نیست که آب در یا را بیاوریم و شیرین نماییم و استفاده کنیم . اولاَ ازآلوده  کردن آب دریا جلو گیری کنیم و در ثانی  همین قدر که از بهترین منابع آبی که بی رویه وارد در یا می شود بهره مند شویم خودش عاقلانه ترین کار ممکن است . و نیازی به چنین سر مایه گذاری کلانی نیست بلکه بهره مندی از امکانات موجود است . بجای آنکه در یایی را خشک کنیم و از بهترین جاذبه

گردشگری و طبیعی، کمترین بهره مندی را نماییم از شرایط عقلانی تری برای پروژه های خود استفاده نماییم . ما که جمعی علاقه مند به ایران و آبادانی ایران هستیم و بی شک چنان کارشناس هم نیستیم تا این اندازه عقلمان می رسد، چرا کارشناسان و مدیران لایق کشور کمی بیشتر نمی اندیشند ؟ که همین آقای مسعودی پاسخی شاید درست داد و آن این بود که مشکل کار عدم تجربه و تحصیلات نیست، مشکل راه های رسیدن به خدااست ...!بی شک وقتی می شود .

در یاچه ای را خشک کرد چرا کویری را  دریا نکنیم... و آب دریا را شیرین نکنیم!یا آب در یا را نبریم کویر ...اینها همان می شود که دانشگاه می سازیم ،استاد تر بیت می نماییم و دانشجو تحصیل می کند و بعد میرود خارج از ایران تجربه و تحصیلات وعلمش را که اینجا آموخته برای آبادی  و آبادانی دیگرکشورها خرج می نماید! وبا این سه جمله از سه بزرگ حرفهایم را به پایان می رسانم. نیمی از مردم جهان، افرادی هستند که چیزهایی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستن ونیم دیگرافرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند ،اما همیشه در حال حرف زدن هستند. رابرت لی فراست...........همیشه حرفی بزن ،که بتونی آن را بنویسیوچیزی را بنویس ،که بتوانی آنراامضا کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی پایش بایستی.ناپلئون  بنا پارت...اگر یک سال ثمر از کار ی را که خواستی  گندم بکار،اگر دوسال خواستی  درخت بکار اما اگر صد سال ثمر خواستی به مردم یاد بده .کنفوسیوس.

قر بان شما .جعفر صابری

[ سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 21:14 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]
 

با شما هستم عزیزم:

بله با شما والدین محترم،قبل از هر چیز عرض سلام و ارادت دارم و امید وارم برای انتخاب شایسته فردایی بهتر برای فرزندت کمی وقت داشته باشی.

لازم می دانم خود و انگیزهای این کار بزرگی که شروع نموده ام برایتان بگو یم .من جعفر صابری مدیر عامل موسسه فر هنگی ،هنری،انتشاراتی،آموزشی و مطبوعاتی آشتی هستم .موسسه ای که با شماره ثبت 8337 و نام آشتی نشان می دهد که بیش از بیست سال است در کشور فعالیت داشته و دارد . موسسه ای که صاحب اولین هفته نامه خانوادگی با نام همسر است و بیش از پانزده سال است که منتشر می شود . موسسه ای که اولین هنرستان هنری غیر انتفاعی پسرانه را در ایران افتتاح نمود و موسسه ای که در نشر و آموزش و تحقیق و مطالعه سعی نموده همواره جزء اولین ها باشد . اما همه ی مقصود من این نیست که از خود و موسسه آشتی بگویم .هدف من و همکارانم این است که از دلایل و انگیز های کاری بگویم که برای ما بسیار اهمیت دارد و آن آینده کشور عزیزمان ایران است .بی شک شما هم مانند ما معتقد هستید آینده ایران را همین فرزندان کوچک ما می سازند و از این رو بی تفاوتی، به روش پرورش و آموزش آنها لطماتی را نه تنها به فردای جامعه بلکه به آینده خود این فردا سازان می زند. اگر زرّه ای اندیشمند باشیم و به دنبال سود کلان و دائمی، باید به فر دای این نسل نونهال بیشتر بیندیشیم .اما این یک واقعیت است که متاسفانه بعلت مشغله فراوان و هزینه های بالای زندگی و همچنین زندگی آپارتمان نشینی حتی اگر هم ما بخواهیم نمی توانیم کار قابل توجهی برای فر زندانمان انجام دهیم .اینکه به کلاس زبان و یا ژیمناستیک و یا موسیقی و حتی کلاس قرآن بفرستیمشان تمام وظیفه ما انجام نمی شود .اولاً وقت فراوانی از ما می گیرد و ثانیا هزینه بر می باشد و ثالثاً اگر به عللی وقفه ایجاد شود گویا تمام تلاش ما به هدر رفته است ...واین است که ما بعد از بررسی و مطالعه فراوان بیش از سه سال تصمیم گرفتیم تمام تلاشمان را برای ایجاد یک سیستم پرورشی و آموزشی قرار دهیم که از ابتدا یی ترین آن یعنی پیش دبستانی شروع می شود .پر واضح است این پروژه به لطف خدا ادامه خواهد یافت و از امسال که ما چراغ پیش دبستانی را روشن نموده ایم برای سال بعد دبستان و سپس مقاطع دیگر را راه اندازی خواهیم کرد . امروز ما خود را آماده پذیرایی از 40 دانش آموز نموده ایم و در این پروژه نه تنها کارشناسان و معلمین محترم و با سابقه آموزش و پرورش بلکه چند موسسه و سازمان نیز همکاری با ما را شروع نموده اند . هدف ما استعداد یابی و کمک به پیشرفت علمی ،تحصیلی و... دانش آموزان است . بیش از بیست سال سابقه وتخصص آموزشی ما در کنار تجارب و تخصص دیگر همکارانمان بستری را فراهم خواهد نمود که ورودی های امسال ما کمتر از سه ماه دیگر تغییرات چشم گیرشان را به نمایش بگذارند.

این که ما از تصاویری رنگی و یا نوشته های آنچنانی استفاده ننموده ایم بیشتر بدلیل این بود که معتقد هستیم نباید شعور مردم را رنگامیزی کرد.تبلیغ ما حسن نام ماست. کافیست کمی وقت برای دیدار و گفتگو با مشاوران ما اختصاص دهید . این کمترین کاریست که امروز شما می توانید بطور رایگان برای فرزندتان صرف نمایید.

www.ashti.ir

  http://andisheh-91.blogfa.com

 

ارادتمند شما

جعفر صابری

یک فرصت استثنایی برای انتخابی درست

استعداد یابی و گام نهادن در سرآغاز یک زندگی بهتر...

پیش دبستانی

اندیشه

زیرنظر مجرب ترین کارشناسان و معلمین باسابقه آموزشی و پرورشی کشور

با به روزترین متد آموزشی جهان

برنامه های آموزشی

زبان انگلیسی،ژیمناستیک،شنا، نقاشی،موسیقی ،بازیگری ...

مهد قرآن

برنامه های متنوع و اردو های آموزشی

کلاسها شنبه تا پنج شنبه از ساعت 30/7 تا 30/13

برنامه های مشاوره ویژه خانواده ها وسمینار های خانوادگی

بر نامه های ویژه کودکان بیش فعال و استعداد

یابی ویژه کودکان، زیر نظر کارشناسان این امر ...

انتخاب کودکان برای بر نامه سازی تلویزیونی ، سینمایی و تئاتر

افتخار ما سابقه درخشان ماست که بیش از بیست سال در سراسر کشور می درخشد.

موسسه فر هنگی ،هنری آشتی،فر هنگسرای طبرستان، موسسه شکوه، کانون فرهنگی تبلیغی اندیشه، هفته نامه همسر ،گروه فر هنگی ورزشی میثاق ...اسپانسر های این پروژه پرورشی و آموزشی می باشند...

خیابان ستار خان بعد از فلکه اول نرسیده به چهار راه خسرو جنب خانه فراز کودک پلاک 599

ثبت نام فقط حضوری

شرایط ویژه برای پرداخت شهریه

مکانی مناسب برای مادران و پدرانی که به آینده فرزندشان بیشتر از هر چیز می اندیشند و می دانند که خشت اول تا چه اندازه کارساز است .ما در کنار شما هستیم نه در مقابل شما...


«روز مادر»، در هر کشور و نزد هر ملتی که باشد روزی ارزنده و بایسته‌ است. دومین دوشنبه از ماه ژوئن هر سال «روز مادر» افغانی‌هاست. در ادبیات مردمی هر ملت، «لالایی‌»های مادران، جای خاص خود را دارد. فرصتی دست بدهد مجموعه‌ای از «لالایی»‌های شنیده و ناشینده را با صدای خوانندگان مختلف در ترانه‌های ایرانی در اینجا می‌گذارم. امروز اما ترانۀ «للو» را با صدای «مهوش» خوانندۀ نام‌آشنای افغان بشنوید!

« للو »

آ للو، ای کودک افغان للو
طفلک بی‌دارو و درمان للو
خار لوچ دشت و بیابان للو
ای همه سو خشم و تو ویران للو

ای همه خواب و تو پریشان للو
آ للو، ای کوددک افغان للو

کودک من، بارش و باران رسید
نوبت بیداد زمستان رسید
رنج دگر غیر غم نان رسید
موقع خواب دیدن طفلان رسید

خورده به رخ سیلی دوران للو
آ للو ای کودک افغان للو

زین همه بیداد اگر سر شوی
وارث این ملت اختر شوی
روزی اگر صاحب لشکر شوی
قافله سالار مقرر شوی

ظلم مکن بر سر انسان للو
آ للو ای کودک افغان للو

صبر خدا کن که خدا عادل است
دادرس و چاره گر مشکل است
می‌رسد این غصه به پایان للو
آ للو ای کودک افغان للو

 

  http://andisheh-91.blogfa.com

[ جمعه دهم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 21:14 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

مرا حلال کن!

داستانی به قلم: جعفر صابری

دستان فريبا در دستان رزا سرد و بي جان شده بود و چشمانش كه برنگ آسمان بود خيره به چشمان او دنيائي حرف را در خود داشت. رزا با ناباوري تمام دوباره دستان فريبا را فشار داد و گفت :نه نمي گذارم تو بميري!

دقيقاً در چنين شرايطي پروانه داخل آمبولانس كيلوترها انطرف تر از اينجا مثل امروز فريبا مي رفت تا سفر واقعي و بي بازگشت خود را شروع كند و فريبا با گريه مي گفت : نه خواهرم نه نيم گذارم توبميري اما چند لحظه بعد قبل از ورود به بيمارستان پروانه جان به جان آفرين تسليم كرده بود.


ادامه مطلب
[ چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۱ ] [ 14:51 ] [ روابط عمومی دفتر آقای دکتر جعفر صابری ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

معرفی: جعفر صابري

متولد بیست و یکم آذر ماه هزارو سیصدو چهل شش هجری شمسی مصادف با دوازدهم دسامر 1967 میلادی در حوزه 2 زنجان (شهر ابهر)، فارغ التحصيل رشته هاي ساختمان .سينما . مديريت دولتي و علوم ارتباطات و روابط بین الملل ,روانشناسی و عکاسی ،مدرس ،محقق، تهیه کننده و کار گردن ،مخترع و کار آفرین ...
بعلت شغل پدر كه نظامي بود كودكي و نوجواني را در شهرهاي مختلفي به سر برد. سن  بلوع وي كه همزمان با انقلاب اسلامي در ايران بود در شهر دامغان سپري شد وي مي گويد:

قوره نشوده مویز شدیم.

با شروع حركتهاي انقلابي وي فعاليت نوشتاري خود را شروع كرد و در سال 58 اولين مجله خود را تحت عنوان پيام طالقاني به چاپ رساند. فعاليت تئاتر وي از سال 56 آغاز شده بود ولي 58 اوج گرفت در سال 1362 با عظيمتي به تهران  گروه هنری میثاق را راه انداخت و با دوستان هم سن وسال خود به کمک کمیته فرهنگی جهاد سازندگی که آن روز ها هنوز وزارت خانه نشده بود راهی مناطق جنگی شد و برای رزمندگان تئاتر و موسیقی اجراء می نمودند.
در سال 1365 فعالیت فرهنگی خود را در سپاه پاسداران  به عنوان پاسدار افتخاری (برای سربازی)ادامه دادوی خیلی زود متوجه شد که با روحیه وی سازکار نیست و بعنوان بسیجی کار فرهنگی را دنبال کرد. پس از جنگ وی تحصیل را دنبال کرد و درآموزش و پرورش هم معلم پرورشی بود. فعالیت های پرورشی و هنری برای کودکان و نوجوانان وی بعنوان مدیر هنرستان چند سالی خدمت کرد و سپس برای تحقیق و مطالع بیشتر شغل های اداری را ترک کرد.
فعالیت مطبوعاتی وی از سال 1357 آغاز و تاکنون ادامه دارد.
سایر فعالیتها و تالیفات استاد صابری  در  قسمت انتهایی همین وبلاگ آمده است ضمن آنکه بد ندیدم تا تعدای از دست نوشتهای دکتر صابری را در این وبلاگ جهت آشنای بیشتر شما درج نمایم .
                                                                        با تشکر از شما بازدید کننده محترم    
    
امکانات وب