سرمقاله 234
بهار
مصطفی جوانی بود که فقط از ایستگاه گلوبندک تا چهاراه خانی آباد خیابان شوش با اتوبوس واحد خط سیزده آبان سفر کرد. کارگر جوراب بافی با ده سال سابقه کار ، سه سال بود که ازدواج کرده ویک فرزند دختر پنج ماهه به نام بهار داشت .آرام و با وقار کلاهی به سر داشت و کودکش را در آغوش می فشرد، از کارش راضی بود و مدیریت صاحب کارش را می ستود .مصطفی مستاجر بود و ماهی چهارصدو پنجاه هزار تومان حقوق می گرفت . پنج شنبه بود و برای خرید شب عید مرخصی گرفته بود تا در بازار به همراه خانواده اش خرید کند . او ساده و و روان صحبت می کرد و با همان سادگی می گفت با ید قناعت کرد و به همین که هست قانع بود چاره ای نیست همین هم که هست می تواند خوب باشد. باید راضی بود تازندگی بگذرد بیماری و درد و رنج و اعصاب ناراحت برای تقلای زیاد است و راه آرامش و طول عمر در همین است که باید کوتاه آمد تا زندگی کرد وگر نه خرج بیمارستان و دوا ودکتر بیشتر از اینها می شود ... حرفهای مصطفی من را یاد شعری از مرحوم دکتر پرویز خانلری انداخت. شعری که گفتگوی یک کلاغ با یک عقاب بود و کلاغ راه دراز بودن عمر را به عقاب می آموخت گر چه سرانجام عقاب تصمیم می گیرد که عمر کوتاهی داشته باشد و به سوی خور شید بال می گشاید اما جداً اگر شما جای مصطفی باشید کدام راه را انتخاب می کنید ؟ زندگی آرام و با آسایش را، یا زندگی پر از تشنج و سختی ؟ ... کدام بهتر است ؟ مصطفی به همراه همسر و دختر کوچکش از اتو بوس پیاده شد دخترکی که مانند نامش زیبا بود و من در فکر این که آیا من باید به اندرز مصطفی گوش کنم و زندگی آرام را انتخاب کنم یا همواره در هیجان و تلاش باشم ؟ بهار در راه است و بهار های زندگی ما در کنار ما و در انتظار آغوش ما، انتخاب با ماست کدام را باید انتخاب نماییم ؟ آیا اگر انسان به آن شرایط همیشگی و تکراری اگر قناعت می کرد هر گز این همه اختراع و کشف صورت می گرفت ؟ آیا انسان اگر به سادگی و ساده زیستن تن در می داد می توانست بر درد ها و رنج ها و بیماری ها غلبه نماید ؟ تن در دادن به شرایط و سخت نگرفتن و زیستن در درد و رنج ،آیا آموخته های دین مبین اسلام است ؟ تفاوت بین آنچه خدا خواسته و خود بسیار زیاد است ، می توان با رعایت قانون و احترام به آن تلاش کرد و کوشش نمود تا زندگی بهتری برای خود و خانواده بوجود آورد می توان بستر مناسبی را برای هم نوعان خود ساخت و انسانی بود که همه از برکات وجودش بهره مند باشند.
به امید دیدن بهارهای زیاد ی در زندگیتان، شعر را تقدیمتان می نمایم.
عقاب و كلاغ (شعری از دکتر پرویز خانلری)
گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید كش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی كشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار كند
دارویی جوید و در كار كند
صبحگاهی ز پی چاره ی كار
گشت برباد سبك سیر سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه كرد و رمید
دشت را خط غباری بكشید
لیك صیاد سر دیگر داشت
صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ ، نه كاریست حقیر
زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زیسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلی دارم اگر بگشایی
بكنم آن چه تو می فرمایی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم
تا كه هستیم هوا خواه تو ییم
بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آید كه ز جان یاد كنم ››
این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
كاین ستمكار قوی پنجه ، كنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترك جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب
راست است این كه مرا تیز پر است
لیك پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر ،دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوكت و جاه
عمرم از چیست بدین حد كوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیك هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت بامن فرمود
كاین همان زاغ پلید است كه بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یك گل از صد گل تو نشكفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست،تو بگشا این راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد كن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر كه پذیرد كم و كاست
دگری را چه گنه ؟ كاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر از این همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سیصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوی بالاتر
باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آیت مرگ بود ، پیك هلاك
ما از آن ، سال بسی یافته ایم
كز بلندی ،رخ برتافته ایم
زاغ را میل كند دل به نشیب
عمر بسیارش ار گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش ،ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاك مجوی
ناودان ، جایگهی سخت نكوست
به از آن كنج حیاط و لب جوست
من كه صد نكته ی نیكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ، اندر پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و كوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی كه چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست
می كنم شكر كه درویش نیم
خجل از ما حضر خویش نیم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سینه ی كبك و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اینك افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ، ریش
گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرب و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
دكتر پرویز خانلری
جعفر صابری